ِYou know what ?! I'm not the most reasonable person in the world... Maybe I'm not reasonable at all ... Not even one bit ! I'm not proud of it ... But it's just who I am ... Of course I'll try to be more reasonable ... But I guess if someone wants to be friends with me, It means that they've accepted who I am... Maybe they don't like somethings about me and they have the right to criticize them... But after all they know who I am ... and they accepted it ...
So... I don't get it when they act so weird when I'm being unreasonable ... They know that thing about me ... don't they ?!
بنده یک فرزندی رو جدیدن ها در آغوش گرم مادرانه ام پذیرفته ام... بچه خوبیه کلن ... راضیم ازش و اینا ... :))
حالا ایشون یه تئوری بسیار زیبایی امروز مطرح کردند... دوست دارم که راجبش صحبت کنم ...
می فرمایند که ...
آدما مثل خیارن ! یکیشون بمیره یکی دیگه جاش در میاد ... !
هوممم در نگاهه اول یک.کم احمقانه به نظر می رسه ... ولی خب بیایم یک.کم دقت کنیم ...
داستان خضر و موسی رو شنیدین احتمالن ... توی داستان یه جاش خضر یه پسر بچه رو می کشه ...
بعدن به موسی می گه این بچه بزرگ می شد بلای جان مامان باباش می شد... بجاش خدا یه فرزنده صالح بهشون میده ...
یا داستان ایوب رو ببینین... ۱۰،۲۰ تا پسر داشت ... مردن همشون ... بعدن خدا بهش کلی گاو و گوسفند و ملک و املاک داد ... با یه سری پسر جدید ...
خب گاو و گوسفند و ملک و املاک قابله جایگزینی اند ... منطقیه ...
ولی بچه ... ؟!
خب طبق این داستان ها مثل این که اونم قابل جایگزینی عه ...
یعنی همون آدما مثل خیارن ... !
تئوری جالبیه ... باهاش می شه خیلی چیزا رو توجیه کرد ... یک.کم فکر کنید راجبش... بد نیست ... ! :دی
می دونی ... گاهی منطق به احساسات غلبه می کنه ...
یعنی احساس عه کلی می خواد که با منطق عه مخالفت کنه ...
می خواد سعی کنه که نقض عش کنه ...
نزاره که درست باشه ...
بعد گاهی پیش میاد که این منطق روز به روز قوی تر میشه ...
و احساس روز به روز ضعیف تر ...
و بالاخره یه زمانی می رسه که این دو تا هم دیگه رو قطع می کنن ...
یه مرزی که اونجا دلایل منطق خیلی قوی تر از احساس اند ...
حس می کنم که این روز ها به اون مرزه زیادی نزدیک شدم ...
و هی هم دلایل به منطق اضافه می شن بجای احساس ...
جای دفاع نمی زارن ...
منم گاهی سخت می گیرم ...
ناراحت می شم ... عصبی می شم ... قاطی می کنم ...
ولی چیزی که مهمه اینه که زندگی خیلی کوتاه تر از این حرفاست ...
خیلی هم ساده تر از این حرفاست ...
اگه کاری که الان می کنم رو دوست ندارم ... خب نمی کنمش ...
یه کاری می کنم که دوست داشته باشم ... !
درسته که خیلی از کارهایی که دوست دارم رو نمی تونم بکنم ...
ولی بازم می شه یه کاری کرد ...
میشه خوشحال بود ...
شاید یه جبر ای اون پشت بوده باشه ...
ولی وقتی خوشحالم ... مهم نیست اینا دیگه ...
میشه قهرمان بود ...
فقط برای یک روز ...
یه کلمه ای وجود داره... به اسم "عنعنه" ... معنیش میشه "نقل حدیث و روایت از چند تن به ترتیب از پایین به بالا."
معنیش مهم نیست البته ...
به دکتر شریعتی نسبتش می دادن یه زمانی ... چون بر وزنه "فاطمه ، فاطمه است" که بخونیش میشه "عن، عنه" ...
منم می خوام اینطوری بخونمش ...
جدی قبول دارین که "عن، عنه" ؟!
یعنی اصن تو یه من عسل بمال روش ...
با خامه هم تزیینش کن ...
بازم "عن، عنه" !
حالا اگه این "عن" رو متناظر کنیم با یه آدم ...
بازم کلمه به قدرت خودش باقیست ...
"عن، عنه" !
// یادمه با علیرضا قرار بود یه جنبشی رو راه بندازیم علیه همین قضایا... نمی دونم چرا بی نتیجه موند ... ! لازمه به نظرم ... :-؟
یه ماه و خورده ایه که دانشگاه شروع شده ...
و پست های وبلاگم هی داره کم و کم تر میشه ...
می تونم بگم که به خاطر درس و مشغله و ایناست ...
ولی نیست ... !
راستش که من معمولن وقتایی نوشتنم میاد که یه احساسات خیلی شدیدی داشته باشم ...
خوب و بدش مهم نیست ... صرفن شدته احساسه مهمه ... !
بعد خب یه مدته طولانیه که تو یه حالت استانداردی به سر می برم ... !
فکر کنم به خاطر "تو" باشه ...
همین که هستی کلی همه چیز رو عوض کرده ...
انگار که تعادل رو به زندگیم برگردوندی ...
انقدر زیاد هوامو داری که نمی زاری هیچوقت احساساتم از یه حدی شدید تر شه ...
سریع منو به حالت استاندارد بر می گردونی ...
و من یه مدت زیادیه که : ) ام ... !
یه لبخنده بزرگ صورتمو گرفته که به این راحتیا برداشته نمی شه ...