پر از تصویرایی که پشت سر هم از جلوی چشمام رد میشن...
اونقدری نمیمونن که بتونم ببینم چین...
صرفن یه سری رنگ... یه سری نور...
و صداها...
صداهای لعنتیه توی سرم برگشتن...
و حتا یه لحظه هم خفه نمیشن...
یه همهمه ی عظیم...
هرچقدرم دستامو رو گوشام فشار بدم...
هرچقدرم سرمو به دیوار بکوبم...
ساکت نمیشن... دست از سرم بر نمیدارن...
و من هی سعی می کنم که فرار کنم...
از این نور ها... صداها...
دور شم... دور... دور...دور...
نشسته کنارم...
براش حرف میزنم...
بهش میگم که چقدر دلم براش تنگ شده...
چقدر نیازش داشتم این روزها...
چقدر خوبه که هست...
همشو می دونه...
با یه لبخند پهن روی صورتش بهم خیره میشه...
و نوازشم میکنه...
دوست دارم برم سرمو بزارم توی دامنش...
بگم خستم...
تا مغز استخونام خستم...
بعد هی زار بزنم...
هی زار بزنم...
هی...
//حقیقتن گند تعطیلات عید درومده... بسه دیگه... برگردیم سر زندگی عادیمون...