گنجشک کوچولوی بیچاره...
تک و تنها مونده...
هیشکی تحویلش نمی گیره...
پناهش نمیده...
غذاشو باهاش تقسیم نمی کنه...
آدم رو یاد کلاغک کوچولوی خسته می اندازه ... مگه نه ... ؟!
//گرته غمین و تنهاست...
//چقدر آدم های دورم تغییر کردند... چند نفر باقی موندند که هنوز می دونند جمله بالایی واقعن ینی چی ... ؟!
//به جز کیانا البته...
//کیانا عشقه منه... می دونستین ؟! :دی البته ما فقط همکاریم... :-سوت
//گاهی وقتا کلاغ کوچولو هم میشینه یه گوشه طبقه سوم و به پنجره باز نگاه می کنه... به فرد آماده پریدن...
چند وقتی بود با یه سری از بچه های وبلاگی آشنا شده بودم که همشون مال جادوگران بودند. :دی منم که اصن خاک هری پاتر خورده...
خلاصه که انقدر یه دوران باهاشون پریدم و اینا که جوگیرم کردند رفتم جادوگران عضو شدم :))
دیشب ساعت ۵ بامداد یهو به سرم زد که برم ایفای نقش :)) رفتم داستان نوشتم و اینا الان رفتم دیدم تایید شده :دی
هیچی دیگه ... با کلی شوق و ذوق رفتیم که گروهبندی شیم. بعد سوالاش عملن ترجمه شده سوالای پاترمور بود! بعد منم جوابام همون جوابایی بود که تو پاترمور داده بودم :)) ولی تو پاترمور افتادم ریونکلا تو جادوگران افتادم.... هافلپاف!!!!!!!!
آقا خداییش قراضه ترین گروه هافلپاف نبود ؟ :)) اصن خود این کلاه گروه بندی توی یکی از شعراش می گفت گریفیندور شجاعارو بر میداشتَ، اسلیترین اصیلارو، ریونکلا باهوشارو، هافلپافم مهربون بود بقیشونو جم می کرد :))))
اصلن انگیزمو برای ایفای نقش از دست دادم... هافلپاف آخه ؟ :))) بعد آدم از این میسوزه که عددم ۷ شد... ۶ میشد ریونکلا بودم :)))) هافلپاف ؟ واقعن؟زندگیه داریم ؟ والا به خدا...:)))
همین دیگه خواستم غر بزنم... :)))
//Say Hello to Martin Miggs B-) :D