...یه شب ماه میاد

We found love in a hopeless place.

پیام های کوتاه

۲۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

یه چیز جدید فهمیدم ...

فهمیدم که چرا نمی تونم اعتماد کنم ...

فهمیدم که چرا ساکتم ... حتا جلوی آدمایی که می دونم قابل اعتمادن ...

به خاطر این نیست که می ترسم از اعتمادم سو استفاده کنن ...

نه نه ...

ترسم از این نیست ...


چقدر سخته اعتراف کردن به این قضیه ...

مخصوصن نوشتنش ...

ولی می گم ... چون باید گفته شه ...

می ترسم که اگه بیشتر از این عمق از خودمو نشون بدم ...

همم ... سخته ...

می ترسم که اگه بیشتر بدونین راجبم ...

نمی تونم تایپش کنم :(

نه نه این دفه می گمش ...

می ترسم که اگه من رو کامل بشناسین دیگه دوستم نداشته باشین ...

هه ... زدم زیر گریه ... آدم انقد لوس ؟! :|

منا مهدیزاده

D

A

R

V

A

S

H

O

D

O

Y

E

J

U

J

E

D

A

V

I

D

O

U

M

A

D

T

U

K

U

C

H

E

!


یادش بخیر ... دوم دبیرستان که بودیم این نوشته بودیم رو در ...

هر معلمی که میومد تو کلی چشش چپ می شد که بخونتش ... = ))

منا مهدیزاده


فکر کنم اینو بهتون نگفتم هیچوقت ...

ولی خیلی دوستون دارم ... واقعن دارم ...


دلم انقدر براتون تنگ شده ...

برای مافیا بازی کردن ...

برای تولد گرفتن تو لاو گاردن ...

برای کوبیدنه کوله حاوی لپتاپ و شهشهانیم تو سرتون ...

برای عمویی توی پارک لاله ... 

برای یا نه ... !

حتا واسه فرار کردن از فرد ...

و برای خیلی چیزای دیگه ...


// می خواستم عکس از خودمون بزارم ... ولی گفتم شاید نخان بچه ها ...


منا مهدیزاده

 


راستش را بگویم ... خسته شده ام ...
از همه چیز ... از همه کس ... از خودم ... از تو ...
تو ای که یک ماهی می شود در تلاشم تا برایت بنویسم ...
تو ای که هی می خواهم توصیفت کنم ...
تو ای که سعی می کنم دوستت بدارم ...

اما ...

ببخش مرا ...
نمی توانم ... نمی شود ...

شیشه احساساتم را یکی بد شکسته ...
سخت است برایم ...
سخت است که دوباره اعتماد کنم ...
سخت است که دوباره باور کنم ...
سخت است که دوباره دوست بدارم ...

ببخش ... نمی توانم ...

// کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ ... کار ما شاید این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم ...

 

 

 

 

 

 

منا مهدیزاده

 

 

گاهی دلم می خواد این سکوته لعنتیمو با چکش خورد کنم ...

 

من همیشه به عنوان یه خصوصیت بارز ام به "آرایش نکردن" اشاره می کنم ...

ولی خیلی وقته که یه لبخند کشیدم و چسبوندم روی صورتم ...

آراستم خودمو به این لبخند دروغین ...

(اینو به طور ناخودآگاه از یکی از نوشته های پری گرفتم ... گفتم حق کپی رایت رو رعایت کنم ...)

 

همین چهار خط کافی بود ...

واسه اینکه بغضمو دوباره قورت بدم ...

و لبخندمو دوباره بکشم ...

حالا دوباره شدم همون منا ی extremely happy ای که بهم می گین ...

همون منایی که تمام خط های زیری رو پاک کرد ... چون هنوز نتونسته سکوتشو شکست بده ... !

 

 

 
// قرار بود Audio Post بشه این ... ولی نتونستم ... صدامم پاک کردم ...

// حق کپی رایت ... چه کلمه مسخره ای ... حق عه حق کپی ؟!
 
منا مهدیزاده


تعطیلات عید فطر بود ... داشتم هی ازین وبلاگ به اون وبلاگ می پریدم ...

تا یه لینک با اسمه "کمی تا قسمتی طنز" رو زدم ببینم چیه ... !

یه وبلاگی باز شد ... پست آخرشو خوندم ...

بد نبود ... ولی خیلی عالی هم نبود ...

خلاصه که چشممو نگرفت و بستمش ... ! :دی


بعدن یه "آیدین همتی" نامی هم اومد این جا و کلمات قلمبه سلمبه ای زد که سر در نیاوردم ... ! :دی

منم رفتم تو وبلاگ ایشون که دیدم عه ! همون "کمی تا قسمتی طنز" عه که ... !

در همین راستا دوباره بستمش ! چون چشممو نگرفته بود دفعه قبلش دیگه ...


بعدن تر یه بار نشستم فشنگ و جقلان رو از وبلاگ کمند خوندم ...

یه شخصیت "آیدین" نامی بود که هی مسخره می شد اون وسط ...

از تو نظرات فهمیدم که گویا از همون "آیدین همتی" نامی که قبلن اشاره کرده بودم برداشت شده ...

به همین علت گفتم برم یه بار دیگه این وبلاگشو ببینم شاید خوشم اومد ... !

(جا داره اشاره کنم که من ازین سوابق زیاد دارم ... ! یعنی وقتی از چیزی / کسی در نگاه اول خوشم نمیاد به احتمال ۹۰ ٪ بعدن که بشناسمش خیلی باهاش حال می کنم !)


خلاصه که رفتم و یه پستی به اسم "ممدم" (که البته تیکی هم بر سرش داشت) بود که توش اشاره ای به داستان خانه سالمندان داشت ...

منم نشستم خوندم بسی حال کردم ... !

بعد هم که کولاکی بود که سپیده آفرید با این داستانش ... !

خلاصه بسی لذت بردیم و اینا ...


در همین راستا تصمیم بر این شد که بشینم از اوله کار بخونم ببینم این داستانا از کجا شروع شده و چی شده به اینجا رسیده و کلن چیه ؟! کیه ؟! کجاس ؟! کیه ؟! کیـــه ؟!

و پس از ۳ روز تلاش شبانه روزی خوندم کلشو ...


حالا یه سری حرف می خوام بگم ... (علاوه بر این همه چیزایی که گفتم ... !)

درسته که قرار بود این مدل جدید وبلاگم بیشتر نوشته های کوتاه باشه و از این مدل نوشته های حرف زدنی پرهیز کنم توش ...

(البته شما نمی دونین که این قرار بود ... چون با خودم قرار بود ... به کسی نگفته بودم که ... ! یعنی اگه این خط بالا رو نمی گفتم متوجه نمی شد کسی ... ولی خب که چی ؟! :{)

به هر حال اینکه به نظرم ارزششو داشت ...


یک طنز از اسمش و مطالبش و همه جاش هی "طنز" می باره ...

ولی چیزی که جذب ام کرد طنز نبود ...

چیزی که جذبم کرد "یک طنزی ها" بودن ...

آدم هایی که با هم هیچ آشنایی قبلی ای نداشتن ... و همشون زیر پرچم یک طنز جمع شدن ...


کیانا ای که گویا معروف به جلبک است ...

پرنیان ای که "دوستت دارم" ها را سهم فراموشی نمی داند ...

و البته ماه را هم خاموش می کند گویا ...

پویا ای که هی عاغا عاغا می کند ... هی ... !

بهار و جملات بهاری اش ...

مهتاج بانو ... (من به بانو ارادت خاصی دارم ... نمی دونم چرا تا مهتاج رو نوشتم بانو خودش اومد ... !‌ شاید به مهتاج هم ارادت خاصی داره ناخودآگاهم ... !)
سپیده و کولاک اش ...

و بهزاد ای که حرف هایش فرا تر از حد فهم ماست ... ! 

و در آخر هم خود آیدین ، حمیدرضا ، محمد ، علیرضا و آقایان داریوش کمالی ... !


آدم هایی با سلیقه های متفاوت ... شخصیت های متفاوت ... زندگی های متفاوت ...

که همه دور هم جمع می شن ...

و واسه خودشون تشکیل اجتماع می دن ... !


یک طنز فقط یه وسیله بود ... یه وسیله واسه جمع کردنه این آدما دور هم...

وقتی قراره که یه سری آدم دور هم جمع بشن چه دلیلی بهتر از خنده ... ؟!


به هر حال که خواستم با این پست حمایت کنم از این ایده قشنگ ... !


// پیشاپیش هم تولده یک طنز مبارک ... ! :]

منا مهدیزاده



نزدیک نشین به من ...

نزدیک نشین ... نشین ... نشین ...

همتون دروغگو این ...

همتون اولش مهربونین ...

همتون اولش معصومین ...

ولی همش دروغه ... دروغ...

همتون می خواین اذیتم کنین ...

همتون اذیتم می کنین ... همتون ...

دروغگو ها ...

دستتو به من نزن ...

نزدیکه من نشو ...

همتون می خواین اذیتم کنین ...

دور شین ازم ...

فاصله بگیرین ...

نمی خوام دیگه راهتون بدم ...

دور شین ...

منا مهدیزاده




یه اشتباه کوچیک ... یه لحظه بی توجهی ...
پات سر می خوره ...
به سنگه توی دستت چنگ می اندازی ...
پاتو سریع تو هوا تکون می دی تا یه جای پای مطمعن پیدا کنی ...
و دوباره محکم سر جات می ایستی ...

شاید کلش حتا ۱ ثانیه هم طول نکشه ...
ولی توی همون ۱ تانیه حسش می کنی ...
تمایل حریصانه انسان به زنده موندن رو ...
و اون موقس که تجربش می کنی ... (اگه قبلن نکرده باشی ...)
حس خودخواهی رو ...
وقتی که تنها چیزی که برات اهمیت داره خودتی ...
نه این ... نه اون ... نه هیچ کس دیگه ...
فقط خودت ...

منا مهدیزاده



توی تضاد نور ماه با سیاهی شب ...

زیر درخشش ستاره ها تو آسمون ...

وقتی که دستامو محکم تو دستات گرفتی ...

همه ی حرف هاتو ...

با همه وجود باور می کنم ...

منا مهدیزاده

 

 


خیال می کردم وقتی پیدایت کنم ...
چه قصه ها که در باره ات خواهم گفت ...
چه شعر ها که برایت خواهم سرود ...

ولی حالا ...
زبانم از توصیف باز مانده ...
کلمات از مغزم می گریزند ...
چگونه تو را در کلمات جای دهم ... ؟!
تویی که خودت معنای زیبایی هستی ... ؟!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

منا مهدیزاده