ولی خب وقتی چیزی رو نمیشه پاک کرد پس باید با not اش جایگزینش کرد ... !
لیاقت می خواد داشتنه بعضی چیزا !
وقتی نداری ... ... !
//There's nOthing left tO say !
بعضی چیز ها رو نمیشه گفت...
نه این که تو کلمات نگنجه...
نه این که توان گفتنش نباشه...
صرفن نمیشه گفت !
ینی نباید گفت... !
باید فهمید !
اگه شعور فهمیدنش نباشه... پس بهتره گفته هم نشه...
زمانه عجیبی شده...
روزا بدون این که بفهمم شب می شن... و شبا روز...
روز ها به هفته ها تبدیل میشن ...
و هفته ها به ماه ها...
و منم که این وسط گیج و سردرگم وایسادم و با دهن باز به گذر سریع زمان نگاه می کنم...
از دنیای اطرافم عقب افتادم ...
دنیایی که تند تند در گذره...
و من به طور زجرآوری کند حرکت می کنم...
البته اگه حرکت کنم...
بیشتر وقتا وای میستم و فکر می کنم که چجوری باید خودمو با محیط هماهنگ کنم...
و بعد این سوال برام پیش میاد که اصلن چرا باید خودمو با محیط هماهنگ کنم ؟!
و دو باره غوطه ور میشم توی دنیای خودم...
دنیایی که برخلاف محیط بیرونم که به شدت در حرکته... ساکنه... !
مثه یه اقیانوس عه بزرگ... ولی خالی...
شنبه روز بدی بود... روز بی حوصلگی... وقت خوبی که می شد... غزلی تازه بگی...
ظهر یکشنبه ی من ... جدول نیمه تموم... همه خونه هاش سیاه... رو یه خونه جغد شوم...
صفه ی کهنه ی یادداشت های من... گفت دوشنبه روز میلاده منه...
اما شعره تو میگه که چشمه من... تو نخه ابره که بارون بزنه... آخ اگه بارون بزنه... آخ اگه بارون بزنه... ...
غروب سه شنبه خاکستری بود... همه انگار نوک کوه رفته بودن... به خودم هی زدم از این جا برو... اما موش خورده شناسنامه ی من...
عصر چهار شنبه ی من... هه... عصر خوشبختیه ما... فصل گندیدنه من... فصل جون سختیه ما...
روز پنج شنبه اومد... مثه سقاعکه پیر... رو نوکش یه چیکه آب... گفت به من بگیر بگیر...
جمعه حرف تازه ای برام نداشت... هر چی بود... بیشتر از این ها گفته بود...
خسته شدم ... خسته از این چیز های مزخرفی که دور و برم رو گرفته ...
گیج ... سر در گم ...
توانایی عه تصمیم گیریم رو از دست دادم ...
همش فکر های پراکنده تو ذهنم می چرخن...
ولی به مقصدی نمی رسن ...
چه باید کرد ؟!