...یه شب ماه میاد

We found love in a hopeless place.

پیام های کوتاه

۹ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است




نمی فهمم ... ! واقعن نمی فهمم ... !


انگار که من تو بهشت بودم ... !

و پرتش کردم تو جهنم ... !


از جهنمی که برای من درست کرده خبر نداره ... !



شاید که من تحمل ام زیاده ...

شاید که من اعتمادم به آدم های دور و برم کمه ...

شاید که من وجدانم اذیتم می کنه ...

شاید که من شعور دارم اصن ... !


نمی فهمه ... نمی فهمه ... نفهم !


شاعر می فرماید :

So many things that you wish I knew , but the story of us might be ending soon

ولی قضیه soon نیست ... قضیه long time ago عه ... !


درسته که من کینه ای نیستم و همیشه بدون فکر می بخشم  ...

ولی قضیه بخشیدن نیست الان ...

قضیه تکرار اشتباهه ... حتا یه گاو هم از یه تپه دو بار نمی افته پایین ... !


فرصتشو داشت ... استفاده نکرد ...

چطور می خواد جواب اشک های منو بده ... ؟!


به قول پل استر :

آدم فرصت های اندکی دارد ... بعد زندگی پیروز می شود ...


// I wish nothing but the best for you , too 


// Happy , free , confused and lonely at the same time ... it's miserable and magical ... ! 


// Warnning  : شاید این من نیستم که داره حرف می زنه ... شاید فشار پروژه و ددلاین و کلی کد نزدس ... شاید اینهمه کافئینیه که تو خونمه ... شاید ... !

منا مهدیزاده

کوچیک بودم ... دوم یا سوم دبستان شاید ...

کتاب کوچک احکام دستم داده بودند ... برای آمادگی مسابقات احکام ... !

بازش کردم و خواندم ... اصول دین ...

بعد خواندم ... "تقلید در اصول دین جایز نیست" ... یعنی که هر کس باید خودش به "باور" برسه ... 


حس کردم نیازه که دوباره این "باور" هامو تجدید کنم ... می نویسم برای "من" آینده ... که شاید یه روز به این "تجدید" نیاز داشت ...


منا مهدیزاده


//قدیمی ... اما عجیب آشنا ...

منا مهدیزاده



از همه بدتر این است که ماها که مادر هستیم خیال می کنیم از همه کس نزدیک تر به بچه هایمان هستیم ...

در صورتی که این جور نیست ...

مادر از همه کس به بچه هایش غریب تر است ...

بچه ها به رفیق هایشان هزار چیز می گویند که یک چیز آن را به مادرشان نمی گویند.


تاریخچه اتاق من - بزرگ علوی

منا مهدیزاده



ساعت سه صبح بود. فقط وزوز یخچال از توی آشپزخانه شنیده می شد. مایک چشم هایش را بست و خواند :
«چه شکوهمند است صدای خداوندگار در رعد ... ما را توان نیست حکمت افعال بزرگش را دریابیم ...»
- این صدای خدا نبود .. صدای یخچال بود !
+ شاید آره ... شاید هم نه ... بالاخره یه روز اعتراف می کنی که دنیا ،‌ یا خدا - اسمش را هر چه می خواهی بگذار - یک کار هایی می کند که ما چیزی ازش سر در نمی آریم ... نمی فهمیم ! هگل هم نفهمید ... فکر نکنم انیشتین هم فهمیده باشد ... !
- او فهمید... چون زبانش را در آورد ... !

خوبی خدا - مارجوری کمپر
منا مهدیزاده



گاهی یه تکون دوباره لازمه ...

گاهی واقعن باید سر رو بلند کرد ...

سرتو بلند کنی و کاغذیو ببینی که خیلی وقت پیش چسبوندیش به دیوار ...

انگار که منتظر بوده این همه مدت ...

منتظر این روز ...

که یه جمله ساده رو بهت یادآوری کنه ...

یه جمله خیلی ساده که شاید فراموشش کرده باشی ...


"الیس الله بکاف عبده ؟!؟!"

منا مهدیزاده



نمی دونم حال این روزامو چجوری توی کلمه جا بدم ...

توانایی حرف زدنمو از دست دادم ...

خیلی وقته ... خــیــــلی وقت ...


یادمه که قبلن چه بی محابا می نوشتم ...

فکر های بدون ترتیب ... پرت و پلا ... مستقیم از مغزم فوران می کرد ... می پاشید روی کاغذ ...

مهم نبود کی ببینتشون ... مهم نبود چه فکری راجبه من بکنه ...

افکاره "private" برام قابل درک نبود ...


حالا "فواره" طور عه افکارم تبدیل شده به یه "باتلاق" طور ...

افکار به جای اینکه بپاشن بیرون آروم آروم بالا و پایین می رن ...

ولی می ترسن که بیان بیرون ...

می ترسن که به دست ها نزدیک شن ...

از کلمه شدن می ترسن ...

از دیده شدن می ترسن ...

از "public" شدن می ترسن ...


نمی دونم از کجا شروع شد ... نمی دونم از کی شروع شد ...

نمی دونم چی شد که ترسیدم ...

از نزدیک شدن ... از دوست داشتن ...


شاید بعضی وقتا یه ساختمونه بزرگ برای خودت می سازی ...

شاید بعضی وقتا انقدر "باور" عت زیاده که فکر می کنی همین "باور" برای پایه های ساختمونت کافیه ...

شاید بعضی وقتا این ساختمونه "به ظاهر محکم" عت فرو می ریزه ...

شاید بعضی وقتا اونقدر شدید و سریع پودر میشه که حتا نمی فهمی "خاکستر" طور عش رو کی "باد" برد ...

خیلی آسون ... خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی ... آسون ... ساده ... !

شاید بعضی وقتا همین می تونه دلیل باشه ...

شاید ...

شاید ...

شاید ... !

نمی دونم ... مطمعن نیستم ... خیلی وقته معنیه "اطمینان" رو فراموش کردم ... !


// All by myself ...


منا مهدیزاده



دوست دوران طفولیتم رو دیدم ... ! بعد چند سال  ... ؟!  ۱۲ ؟! ۱۳ ؟! ۱۴ ؟! نمی دونم... حسابش از دستم در رفته ... خیـــلی سال ... !

"خیـــــلی" سال مقدار زیادیه ... ! آدم ها کلی تغییر می کنند توی "خیـــــــلی" سال ... !

ولی خب تغییری دیدم که نابودم کرد ... ! وقتی بابام پرسید چی می خونی ؟! گفت حوزه میرم ... !


انگار همین دیروز بود ...
با هم دیگه تو خونه جنگ اسپری ای می کردیم ... !

جفتمون بچه بودیم ... دنیامون یکی بود ... شادیامون یکی بود ... بازیامون یکی بود ...

ولی حالا ...


اینکه تصمیم بگیری حوزه بری تصمیم خیلی بزرگیه ... ینی عملن مسیرتو مشخص کردی ... اعتقاداتت نثبیت شده ... و می  دونی که می خوای چی کار کنی ... !


یه نگاه به خودم انداختم ... من چیکار کردم ؟!  دارم چیکار می کنم ؟! می خوام چیکار کنم ؟! چی دارم تو زندگیم ؟! چی می خوام داشته باشم ؟! ...


// I'm in serious shit ... I feel totally lost ...


// بنگر به جهان چه طرح بر بستم ؟! هیچ ... وز حاصل عمر چیست در دستم ؟! هیچ ...

// شمع طربم ... ولی چو بنشستم هیچ ... من جام جمم ... ولی چو بشکستم هیچ ...

منا مهدیزاده



وقتی جوابت از   absolutely not به probably تغییر می کنه ...

وقتیه که متوجه میشی چقدر "قابل ترحم" شدی ... !


// One pathetic loser...

// At the end of a day you're just another day older ...

منا مهدیزاده