...یه شب ماه میاد

We found love in a hopeless place.

پیام های کوتاه

۲۵ مطلب با موضوع «در حیاط کوچک پاییز» ثبت شده است



نزدیک نشید به من...

اولش شاید شیرین باشه...

ولی به شیرین ترین طور بهتون آسیب می رسونم...

درد می کشید...

نزدیک نشید...

برای خودتون می گم...

منا مهدیزاده



فشار انگشت های حلقه شده دور گردن...

حس عجیبیه...

وقتی راه نفست بسته میشه...

و حس می کنی که چه ساده،

تمام زندگیت دست یه نفر دیگست...


تا حالا شده بخوای تمام زندگیتو به یه نفر ببازی؟

منا مهدیزاده



گاهی وقتا نیازه به خودم یادآوری کنم...

که شاید خودخواهی عه لحظه ایه من تبدیل بشه به یه خاطره بد که به این سادگی ها فراموش نمیشه...


// دنیایی که رفت... هجوم حسرت... تا پایان خاکستر...


//دیروز تاریکی بود و او... سرشار از شوق جست و جو... روشن کرد آتش... تا بیند راهش... سوزانده است اما...


منا مهدیزاده


می خواستم بهش بگم که چقدر برام مهمه...

بهش بگم که چقدر دوستش دارم...

چقدر خوبه که هست...

چقدر بودنش توی زندگیم برام ارزش داره...

خودمو آماده کرده بودم...

حتا یه سری جملات هم از قبل تدارک دیده بودم...

ولی برنداشت...

دوباره خواستم...

ولی اون نخواست...

در نهایت...

بعد از شنیدن صداش قفل شدم...

تمام جملاتم از یادم رفت...

و نتونستم بگم...

حالا دارم اینارو مینویسم...

شاید بخونه...

منا مهدیزاده

 

 

 

 

 

The bed's getting cold and you're not here...

The future we hold is so unclear...

 

 

 

 

 

منا مهدیزاده




خیلی حرف های زیادی دارم واسه زدن...

حرف های پابلیکی نیستن که به هر کسی بتونم بگم...

"دوست" مورده نیازشو هم ندارم گویا...

دوست دارم که بنویسم... ولی اینجا هم جای پابلیکیه متاسفانه...


***


همش احساس دور بودن می کنم...

احساس روراست نبودن...

احساس میکنم مخفی می کنه یه چیزایی رو ازم...

و متنفرم از این حس... متنفرم...


***


توهم هم دارم...

توهمه رفتن...


***


یه حس قدیمی... دوباره برگشته...

تمایل به آزار...


***


فرار دارم می کنم از خودم...


***


دارن بر میگردن...

می خوام که برگردن آیا؟


***


Hurry up hurry up...

There's no more waiting...

We're still worth saving...


***


Do we ?


***


افکار پراکنده...

خیلی وقت بود که نذاشته بودمشون بیرون اینطوری...


***


I focused on the pain...

The only thing that's real...


***


نمی خام ادامه بدم بیشتر از این...

منا مهدیزاده



Hold me close and hold me fast

The magic spell you cast

This is la vie en rose


When you kiss me heaven sighs

And though I close my eyes

I see la vie en rose


When you press me to your heart

I'm in a world apart

A world where roses bloom


And when you speak

Angels sing from above

Everyday words seem to turn into love songs


Give your heart and soul to me

And life will always be

La vie en rose...



منا مهدیزاده

 

 

And when you smile...
The whole world stops and stares for a while...
Cause you're amazing...
Just the way you are... :)
 
 
//دوست داشتم دوباره بگم... یک.کم پابلیک تر... :)
منا مهدیزاده

خیلی وقته ننوشتم...

با اینکه خیلی اتفاق افتاده...

خیــــــلی...

و منم دارم توی این حجم زیاد از اتفاقا بالا و پایین میشم...


وضعیتم بهتر شده...

ولی هنوز stable نشده...


دوست قدیمی دیدن خوبه :)

دوست قدیمی دوس !


کار (!) هم که خیــــلی خوبه ! خیلی دوس !


اتفاقای خوب و بد زیاد می افتند...

ولی در کل نتیجشون مثبت بوده فعلن...

ببینیم که چی میشه... :)



// گفت حس می کنه که اشتباه کرده... مستقل از همه اتفاقایی که بعدش افتاد... درد می کنه هنوز جای حرفش...

منا مهدیزاده



یه خصوصیت عجیب دیگه ای هم که دارم اینه که زیادی امید دارم به همه ! :دی

مثلن...

فکر میکنم سوپرمن طور لحظه آخر میرسه و همه چیزو درست می کنه!

یا مثلن اسپایدرمن طور از سقف آویزون میشه و ...

یا بتمن طور شبونه و تو تاریکی میاد... با همون لباسه نامرئی ای که شبا می پوشید...

یا اررو طور به یه تیر خبراشو میخ میکنه به دیوارم و میره...

حتا تو حموم هم آکوامن طور از زیر آب میاد بیرون...

و می تونم ادامه بدم هنوز...


ولی فلش طور اومد و همه چی رو تموم کرد و رفت...

منا مهدیزاده