زمانه عجیبی شده...
روزا بدون این که بفهمم شب می شن... و شبا روز...
روز ها به هفته ها تبدیل میشن ...
و هفته ها به ماه ها...
و منم که این وسط گیج و سردرگم وایسادم و با دهن باز به گذر سریع زمان نگاه می کنم...
از دنیای اطرافم عقب افتادم ...
دنیایی که تند تند در گذره...
و من به طور زجرآوری کند حرکت می کنم...
البته اگه حرکت کنم...
بیشتر وقتا وای میستم و فکر می کنم که چجوری باید خودمو با محیط هماهنگ کنم...
و بعد این سوال برام پیش میاد که اصلن چرا باید خودمو با محیط هماهنگ کنم ؟!
و دو باره غوطه ور میشم توی دنیای خودم...
دنیایی که برخلاف محیط بیرونم که به شدت در حرکته... ساکنه... !
مثه یه اقیانوس عه بزرگ... ولی خالی...