...یه شب ماه میاد

We found love in a hopeless place.

پیام های کوتاه

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است

موارد مشابه زیاد پیش میاد...

آدم های کمک خواه هم زیادن...

همیشه می تونستم "یه ذره" ای کمکشون کنم....

همیشه میتونستم بهشون کمک کنم که واقع بین باشن...

حالا... خودم...

نمی تونم واقع بین باشم...

نمی تونم منطقی فکر کنم...

درگیر احساسات شدم...

منی که به آدم ها کمک می کردم تو حل مشکلاتشون حالا عین بز توی مشکل خودم موندم...

منا مهدیزاده

زمانه عجیبی شده...

روزا بدون این که بفهمم شب می شن... و شبا روز...

روز ها به هفته ها تبدیل میشن ...

و هفته ها به ماه ها...

و منم که این وسط گیج و سردرگم وایسادم و با دهن باز به گذر سریع زمان نگاه می کنم...


از دنیای اطرافم عقب افتادم ...

دنیایی که تند تند در گذره...

و من به طور زجرآوری کند حرکت می کنم...

البته اگه حرکت کنم...

بیشتر وقتا وای میستم و فکر می کنم که چجوری باید خودمو با محیط هماهنگ کنم...

و بعد این سوال برام پیش میاد که اصلن چرا باید خودمو با محیط هماهنگ کنم ؟!

و دو باره غوطه ور میشم توی دنیای خودم...

دنیایی که برخلاف محیط بیرونم که به شدت در حرکته... ساکنه... !

مثه یه اقیانوس عه بزرگ... ولی خالی...


منا مهدیزاده

شنبه روز بدی بود... روز بی حوصلگی... وقت خوبی که می شد... غزلی تازه بگی...

ظهر یکشنبه ی من ... جدول نیمه تموم... همه خونه هاش سیاه... رو یه خونه جغد شوم...

صفه ی کهنه ی یادداشت های من... گفت دوشنبه روز میلاده منه...

اما شعره تو میگه که چشمه من... تو نخه ابره که بارون بزنه... آخ اگه بارون بزنه... آخ اگه بارون بزنه... ...

غروب سه شنبه خاکستری بود... همه انگار نوک کوه رفته بودن... به خودم هی زدم از این جا برو... اما موش خورده شناسنامه ی من...

عصر چهار شنبه ی من... هه... عصر خوشبختیه ما... فصل گندیدنه من... فصل جون سختیه ما...

روز پنج شنبه اومد... مثه سقاعکه پیر... رو نوکش یه چیکه آب... گفت به من بگیر بگیر...

جمعه حرف تازه ای برام نداشت... هر چی بود... بیشتر از این ها گفته بود...

منا مهدیزاده