...یه شب ماه میاد

We found love in a hopeless place.

پیام های کوتاه

۳۸ مطلب با موضوع «گل کوچک من» ثبت شده است


تعطیلات عید فطر بود ... داشتم هی ازین وبلاگ به اون وبلاگ می پریدم ...

تا یه لینک با اسمه "کمی تا قسمتی طنز" رو زدم ببینم چیه ... !

یه وبلاگی باز شد ... پست آخرشو خوندم ...

بد نبود ... ولی خیلی عالی هم نبود ...

خلاصه که چشممو نگرفت و بستمش ... ! :دی


بعدن یه "آیدین همتی" نامی هم اومد این جا و کلمات قلمبه سلمبه ای زد که سر در نیاوردم ... ! :دی

منم رفتم تو وبلاگ ایشون که دیدم عه ! همون "کمی تا قسمتی طنز" عه که ... !

در همین راستا دوباره بستمش ! چون چشممو نگرفته بود دفعه قبلش دیگه ...


بعدن تر یه بار نشستم فشنگ و جقلان رو از وبلاگ کمند خوندم ...

یه شخصیت "آیدین" نامی بود که هی مسخره می شد اون وسط ...

از تو نظرات فهمیدم که گویا از همون "آیدین همتی" نامی که قبلن اشاره کرده بودم برداشت شده ...

به همین علت گفتم برم یه بار دیگه این وبلاگشو ببینم شاید خوشم اومد ... !

(جا داره اشاره کنم که من ازین سوابق زیاد دارم ... ! یعنی وقتی از چیزی / کسی در نگاه اول خوشم نمیاد به احتمال ۹۰ ٪ بعدن که بشناسمش خیلی باهاش حال می کنم !)


خلاصه که رفتم و یه پستی به اسم "ممدم" (که البته تیکی هم بر سرش داشت) بود که توش اشاره ای به داستان خانه سالمندان داشت ...

منم نشستم خوندم بسی حال کردم ... !

بعد هم که کولاکی بود که سپیده آفرید با این داستانش ... !

خلاصه بسی لذت بردیم و اینا ...


در همین راستا تصمیم بر این شد که بشینم از اوله کار بخونم ببینم این داستانا از کجا شروع شده و چی شده به اینجا رسیده و کلن چیه ؟! کیه ؟! کجاس ؟! کیه ؟! کیـــه ؟!

و پس از ۳ روز تلاش شبانه روزی خوندم کلشو ...


حالا یه سری حرف می خوام بگم ... (علاوه بر این همه چیزایی که گفتم ... !)

درسته که قرار بود این مدل جدید وبلاگم بیشتر نوشته های کوتاه باشه و از این مدل نوشته های حرف زدنی پرهیز کنم توش ...

(البته شما نمی دونین که این قرار بود ... چون با خودم قرار بود ... به کسی نگفته بودم که ... ! یعنی اگه این خط بالا رو نمی گفتم متوجه نمی شد کسی ... ولی خب که چی ؟! :{)

به هر حال اینکه به نظرم ارزششو داشت ...


یک طنز از اسمش و مطالبش و همه جاش هی "طنز" می باره ...

ولی چیزی که جذب ام کرد طنز نبود ...

چیزی که جذبم کرد "یک طنزی ها" بودن ...

آدم هایی که با هم هیچ آشنایی قبلی ای نداشتن ... و همشون زیر پرچم یک طنز جمع شدن ...


کیانا ای که گویا معروف به جلبک است ...

پرنیان ای که "دوستت دارم" ها را سهم فراموشی نمی داند ...

و البته ماه را هم خاموش می کند گویا ...

پویا ای که هی عاغا عاغا می کند ... هی ... !

بهار و جملات بهاری اش ...

مهتاج بانو ... (من به بانو ارادت خاصی دارم ... نمی دونم چرا تا مهتاج رو نوشتم بانو خودش اومد ... !‌ شاید به مهتاج هم ارادت خاصی داره ناخودآگاهم ... !)
سپیده و کولاک اش ...

و بهزاد ای که حرف هایش فرا تر از حد فهم ماست ... ! 

و در آخر هم خود آیدین ، حمیدرضا ، محمد ، علیرضا و آقایان داریوش کمالی ... !


آدم هایی با سلیقه های متفاوت ... شخصیت های متفاوت ... زندگی های متفاوت ...

که همه دور هم جمع می شن ...

و واسه خودشون تشکیل اجتماع می دن ... !


یک طنز فقط یه وسیله بود ... یه وسیله واسه جمع کردنه این آدما دور هم...

وقتی قراره که یه سری آدم دور هم جمع بشن چه دلیلی بهتر از خنده ... ؟!


به هر حال که خواستم با این پست حمایت کنم از این ایده قشنگ ... !


// پیشاپیش هم تولده یک طنز مبارک ... ! :]

منا مهدیزاده



نزدیک نشین به من ...

نزدیک نشین ... نشین ... نشین ...

همتون دروغگو این ...

همتون اولش مهربونین ...

همتون اولش معصومین ...

ولی همش دروغه ... دروغ...

همتون می خواین اذیتم کنین ...

همتون اذیتم می کنین ... همتون ...

دروغگو ها ...

دستتو به من نزن ...

نزدیکه من نشو ...

همتون می خواین اذیتم کنین ...

دور شین ازم ...

فاصله بگیرین ...

نمی خوام دیگه راهتون بدم ...

دور شین ...

منا مهدیزاده




یه اشتباه کوچیک ... یه لحظه بی توجهی ...
پات سر می خوره ...
به سنگه توی دستت چنگ می اندازی ...
پاتو سریع تو هوا تکون می دی تا یه جای پای مطمعن پیدا کنی ...
و دوباره محکم سر جات می ایستی ...

شاید کلش حتا ۱ ثانیه هم طول نکشه ...
ولی توی همون ۱ تانیه حسش می کنی ...
تمایل حریصانه انسان به زنده موندن رو ...
و اون موقس که تجربش می کنی ... (اگه قبلن نکرده باشی ...)
حس خودخواهی رو ...
وقتی که تنها چیزی که برات اهمیت داره خودتی ...
نه این ... نه اون ... نه هیچ کس دیگه ...
فقط خودت ...

منا مهدیزاده



توی تضاد نور ماه با سیاهی شب ...

زیر درخشش ستاره ها تو آسمون ...

وقتی که دستامو محکم تو دستات گرفتی ...

همه ی حرف هاتو ...

با همه وجود باور می کنم ...

منا مهدیزاده

 

 


خیال می کردم وقتی پیدایت کنم ...
چه قصه ها که در باره ات خواهم گفت ...
چه شعر ها که برایت خواهم سرود ...

ولی حالا ...
زبانم از توصیف باز مانده ...
کلمات از مغزم می گریزند ...
چگونه تو را در کلمات جای دهم ... ؟!
تویی که خودت معنای زیبایی هستی ... ؟!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

منا مهدیزاده



اصلن من به کنار ...

خودت خسته نمی شی انقد نیستی ؟!

منا مهدیزاده


دستانش فرو می رود در انبوه مو های تابدار سیاهم ...

رشته ای را گرفته و به آرامی می کشد ...

با لبخندی بر لب زمزمه می کند :


معاشران گره از بند زلف یار باز کنید ...

شبی خوش است ... به این قصه شب دراز کنید ...

منا مهدیزاده

 

خیلی چیزا دست به دست هم دادن که یه چیزی راجع به سمپاد بنویسم ...

اردوی دوم ها کلی خاطره رو برام زنده کرد ...

دور هم بودن ... تا شب تو مدرسه موندن ... بعد کلی گشنگی یه ذره غذا پیدا کردن و حمله ور شدن بهش ... با خستگی ولو شدن رو کف زمین ... عمله گی ...

بعد امروز همین طوری رفتم وب گردی ... و یه سری وبلاگ های مختلف دیدم که هی همشون نویسنده هاش سمپادی از آب در اومدن ...

دیگه نشد که جلو خودمو بگیرم ...

 

اون اوایل واسه سمپاد چقدر معنی در میاوردیم ...

سازمان ملی پرستاری از دیوانگان

سازمان ملی پرت شدگان از دبستان

سازمان ملی پرورش اسب های دونده (اینو بعد امتحان ورزشمون پیدا کردیم...! :'))

سازمان ملی پرورش الاغ های دم دراز !

و ...

حلقه های بزرگی که تو راهنمایی می زدیم ... حلقه های زیر بارون ...

دست می زدیم و می خواندیم :

 

باید با خیال پریدن شکارچیان را آشنا کنیم ... تا هیچ باد بادک سپیدی در آتش گلوله نسوزد ...

 

و بعد حلقه همه جمع می شدیم دور هم و شعر های غیر رسمی شروع می شد ...

 

ما همه ف ر ز الف و نون ه ، فرزانه هستیم

ما همه د ی و الف و نون ه ، دیوانه هستیم

ما همه فرزانگان فرزانگان مظهر نیروی جوانیم

از شیر نترسیم که خود شیر ژیانیم

ما فرزانگان فرزانگان ورزش پرستیم

از عشق همین ورزشه که اینجا نشستیم

اینیم و آنیم و چنینیم و چنانیم

ما فرزانگان فرزانگان فرزانگانیم

 

که همیشه هم با این عبارت تمام می شد :

 

ایشیم بارا بارا بارا بارا ،‌ بارا

ایشیم بارا بارا بارا بارا ،‌ بارا

ایشیم بله هل هله ایشیم بله هل هله

گومبا گومبا گومبا !

گومبا گومبا گومبا !

ایشیم بله ، گومبا !

شومبلله ،‌ گومبا !

ایشیم بله شومبله گومبا گومبا ،‌ گومبا گومبا گومبا !

 

به قول شاعر "همه چی خوب بود و آروم ... انگار زندگیم جور بود بامون" ...

 

تا این که رسید ... همون ۳ شنبه معروف ...

و چقدر من راجع به آن ۳ شنبه لعنتی نوشته ام ... آن ۳ شنبه شوم ... سر  زنگ هنر ...

همون موقعی که همگی با صدای جیغ طبقه پایینی ها از کلاس بیرون رفتیم ...

همون موقعی که با شنیدن خبر "برداشته شدن" فیلتر همگی بالا و پایین پریدیم و جیغ داد به راه انداختیم ... بدون اینکه بدونیم بهای این "بی فیلتری" رفتن بابا اژه ای عزیزمون بوده ...

یک کم گذشت تا عید شه ... تا تقویم های سمپاد مثل هر سال بیاد و ببینیم که به جای کاریکاتور ها و طنز های همیشگی پر شده از عکس سمپاد ...

سمپاد در حال پر پر شدن ... سمپاد ترکیده ... سمپاد مرده ...

و هی توش نوشته بود "سمپاد در قلب من"

تازه اون موقه بود که یک.کم عمق فاجعه رو درک کردیم ... یک.کم ...

 

بعد رفتیم دبیرستان ... یکی از دوست داشتنی ترین مکان های دنیایم ...

دبیرستانی که با حیاط کوچکش ... با راهرو های تو در تویش ... با نام "پیلوت" ... با تونلی که دو ساختمان را به هم وصل می کرد ... با آجر های ۳ رنگش ...

گیجمان کرد در ابتدا ... ولی بعد یاد گرفتیم که دوستش داشته باشیم ...

حلقه های دبیرستان ... که کوچک تر از راهنمایی ولی صمیمی تر بودند ...

دیوار هایی که از سال ۷۰ روشون یادگاری نوشته شده بود ...

بابا رجب ای که قدمتش بیش از سمپاد بود ...

 

و البته سمپادی که در حال پوسیدن بود ...

روییدن فرزانگان و حلی مانند قارچ از زمین با شعار هر ایرانی یک سمپاد !  (طبق آخرین اخبارات ۱۰ تا فرزانگان و ۱۱ تا حلی داریم ! :|)

بسته شدن یکی از مدارس فرزانگان در یکی از شهرستان ها ... و وقتی که ما به نشانه اعتراض همه آماده تظاهرات شدیم ...

و وقتی با تهدید بستن مدرسه مان ساکتمان کردند ...

وقتی که سمپاد ممپاد شد ...

وقتی که اون خانومه اندیشه اسلامی یا یه همچین چیزی اومد مسئولمون شد ...

و اون همه واکنشی که توی وبلاگ هامون و سمپادیا به این قضیه دادیم ...

 

شب یلدا ... کارگاه علوم ... کارگاه هنری ... افطاری ...

و در آخر ...

جشن فارغ التحصیلی ... آخرین فرصت با هم بودنمان ...

 

دلم تنگ شده واسه درخت توت ... واسه رفتن بالای آلاچیق... واسه سوزن گذاشتن رو صندلی ناظم ... 

واسه سقف کلاس که داشت خراب می شد رو سرمون ... واسه بخاری گازی توی پیلوت که علاوه بر گرم کردن جزغالمون می کرد ... 

واسه آب بازی های توی حیاط ... واسه کارگاه هنر که توش پر بود از کاردستی و کاغذ رنگی و مقوا و کتاب و کلی چیزای هیجان انگیز ناک ...

واسه گرفتن دستای هم دیگه و انقدر بالا و پایین پریدن که نفسم بند بیاد و بریده بریده بخونم :

فردا صد ستاره روید ... از آسمان ها بریزد ... فردا از قلب ظلمت ها نور گرمی بر می خیزد ...

 

امسال آخرین دوره بچه های بابا اژه ای فارق التحصیل شدند ...

هنوز جشن فارغ التحصیلی شان برگزار نشده ...

هنوز رد پایشان از مدرسه پاک نشده ...

ولی ...

راهنمایی مان دیگر ما را راه نمی دهد ...

مدرسه مان برخلاف رسم هر ساله، امسال حاضر نشد به ما افطاری بدهد ...

دیوارها ... دیوار هایی که بیش از بیست سال خاطرات و یادگاری بچه ها رویشان حک شده بود ... رنگ شدند ...

کارگاه هنری که تبدیل به انباری شده است ...

معلم های قدیمی از مدرسه رفته اند ... یا از آن بدتر ... اخراج شده اند ... !

فارغ التحصیلان دهه ی هفتاد رو مدت هاست که به مدرسه شان ... مدرسه مان ... راه نمی دهند ...

 

من به تطبیق دادن خودم با محیط معروفم ... که می تونم تو هر شرایطی خوش.حال باشم ...

دانشگاه رو دوست دارم ... بچه های دانشگاهو دوست دارم ...

ولی ...

گاهی دلم واقعن یه جمع سمپادی می خواد ...

یه چیزی مثل دیروز ...

یه جمع ساده و خودمونی ...

که پشتش یه اتحاد بزرگه ... که پشتش ۷ سال خاطرس ...

دلم تنگ شده ... 

 

// شعر اردوی OOOOO : ) یکی دیگه از معدود کار های دور همی ...

 

 
// آن oo‌ ای که می شنوید صدای بنده حقیر است = ))
 
منا مهدیزاده



دنیا مکانی نا زیبا بود ...

مکانی پر از بوی پوسیدگی ...

تاریک و سرد ...

چون مرگ ...


تا این که تو آمدی ...

با چشمانی چون خورشید ...


دوست دارم در روشنی چشمانت خیره شوم ...

فرو روم ...

غرق شوم ...

تا بسوزانندم ...

خورشید هایی که دنیایم را نور بخشیده اند ...

منا مهدیزاده


عشق ؟!

طپش قلب ... تند شدن نفس ... گشاد شدن مردمک ها ...

چند واکنش شیمیایی ساده ...

نه چیزی بیشتر ...

عشق دروغی بیش نیست ...


اما ...

بین خودمان بماند ...


من ... عاشق شده ام ... !


// باورت گر بشود یا نشود ... نفسم می گیرد ... در هوایی که نفس های تو نیست ...



منا مهدیزاده