...یه شب ماه میاد

We found love in a hopeless place.

پیام های کوتاه

 

خیلی چیزا دست به دست هم دادن که یه چیزی راجع به سمپاد بنویسم ...

اردوی دوم ها کلی خاطره رو برام زنده کرد ...

دور هم بودن ... تا شب تو مدرسه موندن ... بعد کلی گشنگی یه ذره غذا پیدا کردن و حمله ور شدن بهش ... با خستگی ولو شدن رو کف زمین ... عمله گی ...

بعد امروز همین طوری رفتم وب گردی ... و یه سری وبلاگ های مختلف دیدم که هی همشون نویسنده هاش سمپادی از آب در اومدن ...

دیگه نشد که جلو خودمو بگیرم ...

 

اون اوایل واسه سمپاد چقدر معنی در میاوردیم ...

سازمان ملی پرستاری از دیوانگان

سازمان ملی پرت شدگان از دبستان

سازمان ملی پرورش اسب های دونده (اینو بعد امتحان ورزشمون پیدا کردیم...! :'))

سازمان ملی پرورش الاغ های دم دراز !

و ...

حلقه های بزرگی که تو راهنمایی می زدیم ... حلقه های زیر بارون ...

دست می زدیم و می خواندیم :

 

باید با خیال پریدن شکارچیان را آشنا کنیم ... تا هیچ باد بادک سپیدی در آتش گلوله نسوزد ...

 

و بعد حلقه همه جمع می شدیم دور هم و شعر های غیر رسمی شروع می شد ...

 

ما همه ف ر ز الف و نون ه ، فرزانه هستیم

ما همه د ی و الف و نون ه ، دیوانه هستیم

ما همه فرزانگان فرزانگان مظهر نیروی جوانیم

از شیر نترسیم که خود شیر ژیانیم

ما فرزانگان فرزانگان ورزش پرستیم

از عشق همین ورزشه که اینجا نشستیم

اینیم و آنیم و چنینیم و چنانیم

ما فرزانگان فرزانگان فرزانگانیم

 

که همیشه هم با این عبارت تمام می شد :

 

ایشیم بارا بارا بارا بارا ،‌ بارا

ایشیم بارا بارا بارا بارا ،‌ بارا

ایشیم بله هل هله ایشیم بله هل هله

گومبا گومبا گومبا !

گومبا گومبا گومبا !

ایشیم بله ، گومبا !

شومبلله ،‌ گومبا !

ایشیم بله شومبله گومبا گومبا ،‌ گومبا گومبا گومبا !

 

به قول شاعر "همه چی خوب بود و آروم ... انگار زندگیم جور بود بامون" ...

 

تا این که رسید ... همون ۳ شنبه معروف ...

و چقدر من راجع به آن ۳ شنبه لعنتی نوشته ام ... آن ۳ شنبه شوم ... سر  زنگ هنر ...

همون موقعی که همگی با صدای جیغ طبقه پایینی ها از کلاس بیرون رفتیم ...

همون موقعی که با شنیدن خبر "برداشته شدن" فیلتر همگی بالا و پایین پریدیم و جیغ داد به راه انداختیم ... بدون اینکه بدونیم بهای این "بی فیلتری" رفتن بابا اژه ای عزیزمون بوده ...

یک کم گذشت تا عید شه ... تا تقویم های سمپاد مثل هر سال بیاد و ببینیم که به جای کاریکاتور ها و طنز های همیشگی پر شده از عکس سمپاد ...

سمپاد در حال پر پر شدن ... سمپاد ترکیده ... سمپاد مرده ...

و هی توش نوشته بود "سمپاد در قلب من"

تازه اون موقه بود که یک.کم عمق فاجعه رو درک کردیم ... یک.کم ...

 

بعد رفتیم دبیرستان ... یکی از دوست داشتنی ترین مکان های دنیایم ...

دبیرستانی که با حیاط کوچکش ... با راهرو های تو در تویش ... با نام "پیلوت" ... با تونلی که دو ساختمان را به هم وصل می کرد ... با آجر های ۳ رنگش ...

گیجمان کرد در ابتدا ... ولی بعد یاد گرفتیم که دوستش داشته باشیم ...

حلقه های دبیرستان ... که کوچک تر از راهنمایی ولی صمیمی تر بودند ...

دیوار هایی که از سال ۷۰ روشون یادگاری نوشته شده بود ...

بابا رجب ای که قدمتش بیش از سمپاد بود ...

 

و البته سمپادی که در حال پوسیدن بود ...

روییدن فرزانگان و حلی مانند قارچ از زمین با شعار هر ایرانی یک سمپاد !  (طبق آخرین اخبارات ۱۰ تا فرزانگان و ۱۱ تا حلی داریم ! :|)

بسته شدن یکی از مدارس فرزانگان در یکی از شهرستان ها ... و وقتی که ما به نشانه اعتراض همه آماده تظاهرات شدیم ...

و وقتی با تهدید بستن مدرسه مان ساکتمان کردند ...

وقتی که سمپاد ممپاد شد ...

وقتی که اون خانومه اندیشه اسلامی یا یه همچین چیزی اومد مسئولمون شد ...

و اون همه واکنشی که توی وبلاگ هامون و سمپادیا به این قضیه دادیم ...

 

شب یلدا ... کارگاه علوم ... کارگاه هنری ... افطاری ...

و در آخر ...

جشن فارغ التحصیلی ... آخرین فرصت با هم بودنمان ...

 

دلم تنگ شده واسه درخت توت ... واسه رفتن بالای آلاچیق... واسه سوزن گذاشتن رو صندلی ناظم ... 

واسه سقف کلاس که داشت خراب می شد رو سرمون ... واسه بخاری گازی توی پیلوت که علاوه بر گرم کردن جزغالمون می کرد ... 

واسه آب بازی های توی حیاط ... واسه کارگاه هنر که توش پر بود از کاردستی و کاغذ رنگی و مقوا و کتاب و کلی چیزای هیجان انگیز ناک ...

واسه گرفتن دستای هم دیگه و انقدر بالا و پایین پریدن که نفسم بند بیاد و بریده بریده بخونم :

فردا صد ستاره روید ... از آسمان ها بریزد ... فردا از قلب ظلمت ها نور گرمی بر می خیزد ...

 

امسال آخرین دوره بچه های بابا اژه ای فارق التحصیل شدند ...

هنوز جشن فارغ التحصیلی شان برگزار نشده ...

هنوز رد پایشان از مدرسه پاک نشده ...

ولی ...

راهنمایی مان دیگر ما را راه نمی دهد ...

مدرسه مان برخلاف رسم هر ساله، امسال حاضر نشد به ما افطاری بدهد ...

دیوارها ... دیوار هایی که بیش از بیست سال خاطرات و یادگاری بچه ها رویشان حک شده بود ... رنگ شدند ...

کارگاه هنری که تبدیل به انباری شده است ...

معلم های قدیمی از مدرسه رفته اند ... یا از آن بدتر ... اخراج شده اند ... !

فارغ التحصیلان دهه ی هفتاد رو مدت هاست که به مدرسه شان ... مدرسه مان ... راه نمی دهند ...

 

من به تطبیق دادن خودم با محیط معروفم ... که می تونم تو هر شرایطی خوش.حال باشم ...

دانشگاه رو دوست دارم ... بچه های دانشگاهو دوست دارم ...

ولی ...

گاهی دلم واقعن یه جمع سمپادی می خواد ...

یه چیزی مثل دیروز ...

یه جمع ساده و خودمونی ...

که پشتش یه اتحاد بزرگه ... که پشتش ۷ سال خاطرس ...

دلم تنگ شده ... 

 

// شعر اردوی OOOOO : ) یکی دیگه از معدود کار های دور همی ...

 

 
// آن oo‌ ای که می شنوید صدای بنده حقیر است = ))
 
منا مهدیزاده

نظرات  (۸)

۱۹ مرداد ۹۳ ، ۰۱:۰۷ سُر. واو. شین
دبستان که بودم هی جوش میزدم که ای وای خدا کنه راهنمایی سمپاد قبول شم آینده م تضمین شه!
قبول شدم و کلی کتاب تکمیلی و فولان و بیسار دادن دستمون. گفتم خب اینا رو بخونم دیگه آینده م تضمین میشه!
سوم راهنمایی هر موقع تو خیابون از جلوی دبیرستان سمپاد رد میشدم میگفتم خدا کنه سال دیگه قبول شم بیام اینجا دیگه آینده م تضمین شه!
سال بعدشم قبول شدم و اومدم اینجا. تغییر مهمی احساس نکردم. متغیر ثابت (x) که تضمین شدن آینده باشه ثابت مونده. فقط y ـه که تغییر میکنه. الانم دارم میگم سال دیگه پزشکی شیراز قبول شم آینده م تضمین شه!

البته قبول دارم این مشغله های فکری رو که وای سمپادو کردن ممپاد. دیگه انتشاراتی به این اسم نیست. کتاب تکمیلیاش که مطالب زیست دبیرستانو تو اول راهنمایی میگفت دیگه چاپ نمیشه. اژه ای بی اژه ای. همه ی اینا واسه منم دغدغه بود ولی الان به نظرم خیلی خیلی بی اهمیت تر از اون میان که حتی فکر کنم بهشون. نمیدونم شاید اثر گذر زمانه. اون موقع که از دبستان میخواستم برم راهنمایی سمپاد به نظرم از این مبحث مهم تر تو دنیا مهم تر وجود نداشت ولی الان نظرم عوض شده!

زیاد فکر این مسائل نباش. آینده رو ببین بذار مسئولین به کار پل ـایی که پشت سر گذاشتی رسیدگی کنن :D

مرسی به خاطر نظرت :-"

پ.ن: میخوام برم بخوابم حال ندارم غلط املایی رو چک کنم. دیگه اگه بود بر خوابالودگی ام ببخشای :D
پاسخ:
اینایی که نوشتم رو به عنوان دغدغه های اون موقم نوشتم ... !
نگفتم که الانم این چیزا مهمه برام ... : )
انقدر آدم های غیر سمپادی ای دیدم که خیلی بهتر از آدم های مثلن سمپادی اند که ... !
صرفن یه جمع سمپادی دلم خواست ... پر از دوستای قدیمی ... !

ولی حالا خودمونیم ... کتاب تکمیلی ها که یه سال بیشتر نبود ... من هر چی از راهنمایی و دبیرستان یادمه کاردستی و کارسوق و بازی و ایناس ... ! :دی

بعد اینکه خب تو هنوز نرفتی دانشگاه ... من شخصن واقعن عاشقه دانشگامم و رشتمو هم بسیار دوست می دارم ...
کلن به نظرم جایی بهتر از این جایی که الان هستم نمی تونستم باشم ...
ولی بازم آدم دلش می گیره گاهی ...
با این که تو اون شرایط نبودم، ولی درک میکنم حسی رو که به مدرسه و دوستات داشتی!
من کلا از فکر این که داشته های امروزمو فردا از دست بدم دیوونه میشم! برای همینم هیچ وقت به فکرم اجازه نمیدم که اون طرفا بره! ولی خب با این نوشته ت رفت دیگه! در نتیجه الآن دارم دیوونه میشم!
پاسخ:
دیوونه شدن نداره ...
همیشه کلی چیزای خوبه دیگه هم هست ... : )
+آها راستی بسیار لذت بردیم از شعر زیباتون! و به ویژه از او او های به جای شما! :دی نمیشد تشکر نکنم اصن از این بخش!
پاسخ:
: ))

۱۹ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۳۱ کمند سلیمانی
خب من با این که سمپادی نیستم و حتی از بچگی بهم گفته شده بود که تیزهوشانی شدن مهم نیست و منم براش تلاشی نکردم اما می تونم درکت کنم! چون خیلی چیزا درباره ی سمپاد می دونم و شنیدم! سمپاد روزی روزگاری جایی بود که هیچ کدوم از مدرسه های ایران نمی تونستن باهاش رقابت کنن اما همین سمپاد الان بچه هاش کلاس تقویتی میان مدرسه ی ما :|
من همیشه آرزو داشتم که زود از این دوره بگذرم و برم دانشگاه اما الان که دارم فکر می کنم می دونم احتمالاً دلم برای این موقع ها تنگ می شه :-/
+ممنون از نظر عالیت جوابت رو دادم ;)
++خیلــــــــــی خوش حال شدم از حضورت :)
پاسخ:
من کلن همیشه با این قضیه که سمپادیا واقعن "تیزهوش" اند مخالفت کردم ... !
چون خیلی دیدم آدم های غیر سمپادی که خیلی باهوش تر از آدم های سمپادی اند !
ولی وقتی یه اسم روی یه تعداد زیادی از آدم ها می خوره یه حس اتحاد طور بوجود میاد ...
یه حسی که انگار بهم وصلید ... حتا اگه همو نشناسید ...
+ خواهش می شه !
++ من نیز هم ! :دی
۱۹ مرداد ۹۳ ، ۲۲:۲۸ سُر. واو. شین
واسه ما که تا دوم دبیرستان آخرین تشعشعات کتاب تکمیلیا وجود داشتن. راهنمایی که کلا داشتیم. زیستش قشنگ یادمه دوم راهنمایی همین چیزایی که الان تو فصل دستگاه عصبی خوندیمو میخوندیم. ریاضی و شیمی و فیزیکشم که هیچی. ولی سوم راهنمایی شل شد. اول دبیرستان فقط ریاضی و زبان بود. دوم هم فقط زبان.

در عوض اصلا اهل کارسوق نبودیم ما. البته مدیرامون بی عرضه بودن اصولا :))
پاسخ:
هوممم ... والا ما هرچی از راهنمایی و فرزانگان دیدیم بازی بود !
یکی از مشکلات هم اینه که سیستم جدید هی به سمت زیاد درس خوندن و خر زدن و اینا میره تا کارای پژوهشی و خلاقیتی ...
باز فرزانگان ۱ و حلی ۱ و۲ به خاطر فارغ التحصیلای قدیمی یک.کم جو قبلو حفظ کردن ... این جدیدا که فقط خرخون بازارن ...
 عه چ دید جالبی ! فارغ التحصیلی اخرین دوره ی بچه های بابا اژه ای ! تا حالا از این بعد بهش فکر نکرده بودم !
 این چند خط اخرت خیلی غم انگیز بود .. اره راست میگی .. مدرسه ام به فنا رفته .. چقدر دوییدم که اون مدیر اشغال رو از روی مدرسه ام پرت کنم اونور . طفلک مدرسه رو با توالت اشتباه گرفته اخه . ولی پارتیش خیلی گنده بود مثکه . نشد .
مدرسه م شده یه جای معمولی . با معلمهای معمولی . با بچه های معمولی تر و روزهای عادی بی هیجان .
من دلم برای سمپاد و اون هیجان های دوران راهنمایی برای دیدن کتاب هاش اوایل مهرماه هر سال تنگ میشه . خیلی هم تنگ میشه .
دلم گرفت یهو .

پاسخ:
: )
ولی این جمعه سر اردوی بچه های المپیادی دوم دیدم اون شور سمپادی قدیمو بینشون ...
هرچند زیاد شدن تعداد باعث شده که به کلیتشون یه دید بدی نگاه کنیم ...
ولی هنوز هستن آدمایی که میشه اسمشونو سمپادی گذاشت ...
حالا بچه ها درگیر گرفتن مجوز واسه انجمن فارغ التحصیلی اند ...
اگه موفق شن اتفاقای خوبی میفته ... :دی
۲۰ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۱۶ آیدین همتی
خیلی خوب بود. باید بگم که ...
هیچی :(
فقط خیلی خوب بود :(
پاسخ:
: ) 

سلاام

میگم آهنگ باز نمیشه:(

و اینکه نمیدونم میبینید یا نه ولی اگه میبینید و میشه شعر ماشین مش ممدلی هم بذارید:}

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی