دستانش فرو می رود در انبوه مو های تابدار سیاهم ...
رشته ای را گرفته و به آرامی می کشد ...
با لبخندی بر لب زمزمه می کند :
معاشران گره از بند زلف یار باز کنید ...
شبی خوش است ... به این قصه شب دراز کنید ...