...یه شب ماه میاد

We found love in a hopeless place.

پیام های کوتاه

۵۲ مطلب با موضوع «که نگارت شوم...» ثبت شده است



یه سوال دارم فقط ...


چرا منو دوست نداری ؟!

منا مهدیزاده

 

 

 

داشتم تو  IMDb‌ می چرخیدم ... طبق معمول یه نگاه به Born Today ها انداختم ... 

دیدم امروز تولد Hans Zimmer عه ... !

حیف بود که تبریک نگم ...

موسیقی یکی از عنصر های اصلی عه یه فیلم خوب عه به نظرم ...

ینی یه فیلم با فیلمنامه ضعیف و بازیگرای داغون اگه موسیقی خوبی داشته باشه خوب میشه ... !

و برعکس ... !

هومم ...

پس تولده ۵۷ سالگیت مبارک ... : )

مرسی بابت تمام موسیقی های عالی ای که فیلم های معمولی رو خوب و خوب  رو فوق العاده کردن ...

: )

 

// به همین مناسبت من امروز به جز هانس زیمر آهنگ دیگه ای گوش نمی دم ... ! :{ 

 

 

 

 

 

منا مهدیزاده



وقتی نیستی ...

واقعن احساس گم شدگی می کنم ...

ینی اصن اون گردالی خاکستری با یه ضربدر کنارش واقعن حسه بدی بهم می ده ...

انگار که با مشت کوبیدن تو صورتم ...

ولی وقتی سبز می شه ... با یه تیک داخلش ...

همه اون احساسا می پره ...

و من دوباره همه تو می شم ... !

منا مهدیزاده



می دونی ... هایمیم یه فیلمه ... یه داستانه ... غیر واقعیه ...

شاید درست نباشه که زندگیمو باهاش مقایسه کنم ...

ولی خیلی به طور ناخودآگاه اینکارو می کنم ...

می دونی ... من رابینم رو پیدا کردم ...

کسی که از اول داستان هست ...

و به وضوح دوستش دارم ... 

ولی خب ...

خودم بهتر از هر کسی می دونم که نمیشه ... !

رابین خیلی خوبه ... ولی نمیشه اون "مادر" عه شه ...

نمی شه که باهاش زندگی شروع کرد ...

می تونه یه کراش ابدی باشه ...

که مثلن تو ۴۰-۵۰ سالگی اگه جفتمون تنها بودیم با یه بلو فرنچ هرن برم دم خونش ...

ولی من هنوز باید بگردم ...

که تریسی مو پیدا کنم ...


منا مهدیزاده



دیشب انقدر خندیدم ... انقدر خندیدم ... ‌! =))
خیلی وقت بود اینهمه نخندیده بودم ... این همه خوشحال نبودم ... !
کلی خودمو دوست داشتم دیشب ... !
کلن بهترین منا به نظرم منا ی خوشحال عه !
خودش واسه خودش می خنده ...
چرت و پرت می گه ...
بقیه رو هم می خندونه ...
خیلی خوبه این منا ... انقدر دوسش دارم ... !
می خوام همیشه همین منا باشم ... !

// یادمه یه بار یکی داشت تلاش می کرد که منو ترغیب کنه الکل بخورم ... ! بعد می گفت که انقدر خوبه واسه خودت خوشحال میشی می خندی با آهنگ بالا پایین میپری ... ! خلاصه که متوجه شدم که من چت سرخود ام !!! نیازی به این چیزا ندارم ... ! :))
منا مهدیزاده

 

 

خب همونطور که از عنوان معلومه می خوام از خودم تعریف کنم ! :‌ ))

چند روز پیش یکی یه آهنگ فرانسوی بم داد که خیلی گوگول و اینا بود ... !

فقط نه اسم داشت نه اسم خواننده داشت نه هیچی ... !

بعد من می خواستم که متنشو پیدا کنم ...

دیگه به زور از توش یه جمله که می فهمیدم رو در آوردم

"Je danse avec le vent la pluie"

بعد از گوگل عزیز پرسیدم برام پیداش کرد ...

بعد دیدم جمله رو درست فهمیده بودم و حتا غلط املایی هم نداشتم ...

انقد حال کردم با خودم ... انقد حال کردم ... :))

بعد هی می خواستم اینو ابراز کنم هیچکی نبود !‌

گفتم بیام اینجا بگم ... = )))

اینم آهنگه ... برین حال کنین ... !

 

 

 

 

 

منا مهدیزاده



دارم خفه می شم ...

نیاز دارم که بنویسم ...

ولی نوشتنم نمیاد ...

هی زل می زنم به این جعبه سفید و خالی  ...

حس می کنم نمی تونم حرف پابلیک بزنم ...

پیجینم رو باز می کنم ...

یه نگاه بهش می اندازم ...

کلاغ ... بستنی ... خرس ... !

نیستن هیچ کدوم ...

یه لول میام پایین تر ...

فرشته کوچولو ...خسته (چون قبلن راجبش ننوشتم وقته اسم پیدا کردن نداشتم ... لقبشو نوشتم ! :)) بعدن اسم میزارم براش !) ... دخترکم ... وانیل...

اونام نیستن ... 

بی خیال میشم ...

دوباره بر می کردم به  همین صفحه سفید خالی ...

و الکی سیاهش می کنم ...


// دوست ندارم این پست رو ... پاکش خواهم کرد ... صرفن نیاز بود یه چیزی منتشر کنم ...

منا مهدیزاده



این رو دیدم یهو ...

"خب بچه ها به من گفتن این خبر غیر قابل باور رو اینجا بگم به طور واضح.
اگرچه اصلاً دوس نداشتیم هیچ کدوم ِ این اتفاقا واقعی باشه، اما تارا یِ مهربونمون امروز فوت کرد و رفت.
این رو برای ِ کسایی می گیم که فردا میخوان توی ِ مراسم باشن ولی هنوز دقیق معلوم نیست کجاست.
تا هینجای ِ قضیه رو فعلاً باید هضم کنیم.

شب بخیر، تارای ِ جان.
"


شوک بهم وارد شد ... یه شوکه بزرگ ...

تارا رو از نزدیک نمی شناختم ... یه چیزهایی راجع بهش شنیده بودم فقط ...

ولی یه خاطره خیلی پر رنگ ازش یادمه ...


سال سوم دبیرستان بودم ... بعد مرحله دو بود ... حالم به شدت بد بود ...

به زور رفته بودم سالن ... تلافی اون همه کلاس ورزشی که در طوله سال پیچوندم ...

یه زنگ تموم شده بود و بچه های زنگ بعد قرار بود بیان ...

منم نشسته بودم یه گوشه ... یه توپ بسکتبال تو بغلم بود و سرم روی توپ ...

فقط یه ذره با گریه فاصله داشتم ...

یهو دیدم یکی دستشو گذاشت رو شونم ... گفت حالت خوبه ... ؟!

یادم نیست که چی جوابشو دادم ...

ولی یادمه دستمو گرفت و بلندم کرد ...

چیزه خاصی نگفت ... ولی لبخنده دوستانش رو هیچوقت یادم نمی ره ...


حالا برام خیلی عجیبه ... دخترکی تو این سن ... ؟!

نمی تونم هضمش کنم ...

ترجیح میدم به احترامش سکوت کنم ...

و بزارم یه قطره اشک از چشمام بچکه پایین ...


منا مهدیزاده




نمی فهمم چرا برچسب جنسیتی روی همه چیز می زنند ...

چرا من چون دخترم اجازه ندارم عاشق یه دختر دیگه بشم ... ؟!

یا چون اون پسره اجازه نداره که بخواد یه پسر دیگه رو دوست داشته باشه ... ؟!

مگه عشق جنسیتیه ... ؟!

مگه همه چیز توی روابط فیزیکی خلاصه شده ... ؟!

یعنی نمی شه کسیو دوست داشت بدون اینکه بخوای باهاش رابطه فیزیکی داشته باشی ... ؟!


// Experiencing a bit confusion ...

منا مهدیزاده



تو تمام عذر خواهی های دنیا را جمع کن ...

۷۹۳ میلیارد برابرشون کن ...

باز هم بهای اشک های دخترک نمی شود ...

منا مهدیزاده