این رو دیدم یهو ...
"خب بچه ها به من گفتن این خبر غیر قابل باور رو اینجا بگم به طور واضح.
اگرچه اصلاً دوس نداشتیم هیچ کدوم ِ این اتفاقا واقعی باشه، اما تارا یِ مهربونمون امروز فوت کرد و رفت.
این رو برای ِ کسایی می گیم که فردا میخوان توی ِ مراسم باشن ولی هنوز دقیق معلوم نیست کجاست.
تا هینجای ِ قضیه رو فعلاً باید هضم کنیم.
شب بخیر، تارای ِ جان."
شوک بهم وارد شد ... یه شوکه بزرگ ...
تارا رو از نزدیک نمی شناختم ... یه چیزهایی راجع بهش شنیده بودم فقط ...
ولی یه خاطره خیلی پر رنگ ازش یادمه ...
سال سوم دبیرستان بودم ... بعد مرحله دو بود ... حالم به شدت بد بود ...
به زور رفته بودم سالن ... تلافی اون همه کلاس ورزشی که در طوله سال پیچوندم ...
یه زنگ تموم شده بود و بچه های زنگ بعد قرار بود بیان ...
منم نشسته بودم یه گوشه ... یه توپ بسکتبال تو بغلم بود و سرم روی توپ ...
فقط یه ذره با گریه فاصله داشتم ...
یهو دیدم یکی دستشو گذاشت رو شونم ... گفت حالت خوبه ... ؟!
یادم نیست که چی جوابشو دادم ...
ولی یادمه دستمو گرفت و بلندم کرد ...
چیزه خاصی نگفت ... ولی لبخنده دوستانش رو هیچوقت یادم نمی ره ...
حالا برام خیلی عجیبه ... دخترکی تو این سن ... ؟!
نمی تونم هضمش کنم ...
ترجیح میدم به احترامش سکوت کنم ...
و بزارم یه قطره اشک از چشمام بچکه پایین ...