...یه شب ماه میاد

We found love in a hopeless place.

پیام های کوتاه

۱۱۶ مطلب با موضوع «سرای سکوت» ثبت شده است



توی یه فضای تاریک شناورم...

پر از تصویرایی که پشت سر هم از جلوی چشمام رد میشن...

اونقدری نمیمونن که بتونم ببینم چین...

صرفن یه سری رنگ... یه سری نور...

و صداها...

صداهای لعنتیه توی سرم برگشتن...

و حتا یه لحظه هم خفه نمیشن...

یه همهمه ی عظیم...

هرچقدرم دستامو رو گوشام فشار بدم...

هرچقدرم سرمو به دیوار بکوبم...

ساکت نمیشن... دست از سرم بر نمیدارن...

و من هی سعی می کنم که فرار کنم...

از این نور ها... صداها...

دور شم... دور... دور...دور...

منا مهدیزاده


نشسته کنارم...

براش حرف میزنم...

بهش میگم که چقدر دلم براش تنگ شده...

چقدر نیازش داشتم این روزها...

چقدر خوبه که هست...

همشو می دونه...

با یه لبخند پهن روی صورتش بهم خیره میشه...

و نوازشم میکنه...


منا مهدیزاده



دوست دارم برم سرمو بزارم توی دامنش...

بگم خستم...

تا مغز استخونام خستم...

بعد هی زار بزنم...

هی زار بزنم...

هی...


//حقیقتن گند تعطیلات عید درومده... بسه دیگه... برگردیم سر زندگی عادیمون...

منا مهدیزاده



I'm slowly losing hold of everything I got

You're looking so damn hot...

And I don't know what road we're on

or where we've been from staring at you...

All I know is I don't want this night to end...

منا مهدیزاده



دخترک شعله بخاری را زیاد می کند...

لباس گرمش را تنش می کند..

و زیر لایه های پتویش قایم می شود...


ولی باز سرد است...

منا مهدیزاده



دخترکی پر شور را می شناختم...

با پیراهنی آبی...

که عاشق خورشید بود...

هر روز در زیر نور تابان خورشید آواز می خواند...

برای خورشیدش می رقصید...

خورشید مهربان هم روی پیراهن آبیش می تابید...

چین های دامن پیراهن آبیش در اطرافش به پرواز در می آمد...

می چرخید و می چرخید...

آنقدر که نفس نفس زنان به زمین بیفتد...

و خورشید... خورشید پاک...

با پرتو های گرمش دخترک را در آغوش می گرفت...

نوازشش می کرد...

و دخترک، سرزنده ترین دخترک دنیا بود...



یک روز اما...

خورشید دیگر طلوع نکرد...

دیگر پرتوهای مهربان و گرم نبودند تا دخترک در آغوش بگیرند...

دخترک یخ کرد...

چین های دامن دخترک دیگر بلند نشد...

دخترک دیگر نخواند..

دیگر نرقصید...

دیگر نچرخید...



حالا اینجا همیشه شب است...

و تنها سایه دخترکی در پیراهن آبی...

که سرگردان به دنبال خورشید رفته اش می گردد...

منا مهدیزاده