توی یه فضای تاریک شناورم...
پر از تصویرایی که پشت سر هم از جلوی چشمام رد میشن...
اونقدری نمیمونن که بتونم ببینم چین...
صرفن یه سری رنگ... یه سری نور...
و صداها...
صداهای لعنتیه توی سرم برگشتن...
و حتا یه لحظه هم خفه نمیشن...
یه همهمه ی عظیم...
هرچقدرم دستامو رو گوشام فشار بدم...
هرچقدرم سرمو به دیوار بکوبم...
ساکت نمیشن... دست از سرم بر نمیدارن...
و من هی سعی می کنم که فرار کنم...
از این نور ها... صداها...
دور شم... دور... دور...دور...