یه حس وحشتناکی دارم...
یه قسمتش به خاطر اون خواب لعنتیه که حتا یادآوریش باعث میشه از خودم متنفر شم...
و یه بخش دیگش اینه که هیچکس نیست که بتونم باهاش حرف بزنم...
نه اینکه نباشه...
یعنی درسته که ارتباطم با اکثر دوستام تقریبن قطع شده...
ولی هنوزم دو سه نفری هستن که بتونم باهاشون حرف بزنم...
ولی هیچکس دیگه اونقدر نزدیک نیست...
اونطوری که من بتونم از بدترین کابوسام براش بگم...
و مطمئن باشم که اینطوری نظرش نسبت به من هیچ تغییری نمی کنه...
می دونی چی می گم؟
معلومه که نمی دونی...
چون تو وجود نداری...
صرفن منم که دارم با یه شخصیت خیالیه بی هویت حرف میزنم...
فقط من...