تو یه وضعیت لعنتی مسخره ای ام...
انگار تو یه پنیک اتک دائمی گیر افتادم...
هی یه لحظه به خودم میام...
و وحشت می کنم از همه کارایی که باید انجام بدم...
همه چیزایی که جلومه...
بعدش دختر کوچولوی درونم وحشت زده شروع می کنه به دویدن...
این طرف و اون طرف میره...
دنبال یه آدم بزرگی می گرده که آرومش کنه...
بغلش کنه و بگه نترس کوچولو... همه چی درست میشه...
به زور دختر کوچولوی درونم رو ساکت می کنم...
میفرستمش یه گوشه تاریک ذهنم...
میره همون گوشه کز می کنه و عروسکشو محکم تو بغلش فشار میده...
و منم خودمو توی یه سری چیز بی معنی غرق می کنم...
که دختر کوچولو و وحشت هاشو فراموش کنم فقط...
// حقیقتن تاثیرش تو زندگیم خیلی مشهوده... :-؟ به طور واضحی بهم می ریزم...