یه حس ناب ...
کلمات دستم رو می گرفتن و با هم پرواز می کردیم !
می خندیدیم و با هم نقطه بازی می کردیم !
بعد منو می بردن اون دور دورا ...
به جاهای خوب و هیجان انگیز ناک ... !
ولی الان ...
دیگه با کلمات دوست نیستم !
کلمات فریبم می دن ... می پیچوننم ... گیجم می کنن ... منو می برن و می چرخونن و می چرخونن و می چرخونن ... و آخرش منو پرت می کنن همون جایی که بودم !
دیگه نوشتن حس خوبی بهم نمی ده ...
دیگه دوست ندارم که بنویسم ...
دیگه شوقی ندارم که دفترم رو بگیرم دستم ...
حتا دیگه دوست ندارم نوشته های قبلیمو بخونم !
دوستشون ندارم دیگه ... !
دارم بی احساس می شم ... در حالی که از احساس سر شارم ... !
می خوام بمیرم ... در حالی که از زندگی سرشارم ... !
شاید واسه همینه ... !
سرشار شدم ... سرشار از همه چی ...
وقت می خوام !
یک مقدار زمان ...
که برم توی کافه ...
یه گوشه تنها بشینم ...
و واسه خودم کتاب بخونم ...
با یه قهوه دم دستم !
انقدر بشینم و بشینم و بشینم ...
تا کم کم پایین بره همه ی این چیز ها ...
که هضم شن ...
// از الان دلم تنگ شده ... هه !
// من قویم ! مقاومت می کنم ...