نزدیک نشید به من...
اولش شاید شیرین باشه...
ولی به شیرین ترین طور بهتون آسیب می رسونم...
درد می کشید...
نزدیک نشید...
برای خودتون می گم...
نزدیک نشید به من...
اولش شاید شیرین باشه...
ولی به شیرین ترین طور بهتون آسیب می رسونم...
درد می کشید...
نزدیک نشید...
برای خودتون می گم...
فشار انگشت های حلقه شده دور گردن...
حس عجیبیه...
وقتی راه نفست بسته میشه...
و حس می کنی که چه ساده،
تمام زندگیت دست یه نفر دیگست...
تا حالا شده بخوای تمام زندگیتو به یه نفر ببازی؟
گاهی وقتا نیازه به خودم یادآوری کنم...
که شاید خودخواهی عه لحظه ایه من تبدیل بشه به یه خاطره بد که به این سادگی ها فراموش نمیشه...
// دنیایی که رفت... هجوم حسرت... تا پایان خاکستر...
//دیروز تاریکی بود و او... سرشار از شوق جست و جو... روشن کرد آتش... تا بیند راهش... سوزانده است اما...
می خواستم بهش بگم که چقدر برام مهمه...
بهش بگم که چقدر دوستش دارم...
چقدر خوبه که هست...
چقدر بودنش توی زندگیم برام ارزش داره...
خودمو آماده کرده بودم...
حتا یه سری جملات هم از قبل تدارک دیده بودم...
ولی برنداشت...
دوباره خواستم...
ولی اون نخواست...
در نهایت...
بعد از شنیدن صداش قفل شدم...
تمام جملاتم از یادم رفت...
و نتونستم بگم...
حالا دارم اینارو مینویسم...
شاید بخونه...
خیلی حرف های زیادی دارم واسه زدن...
حرف های پابلیکی نیستن که به هر کسی بتونم بگم...
"دوست" مورده نیازشو هم ندارم گویا...
دوست دارم که بنویسم... ولی اینجا هم جای پابلیکیه متاسفانه...
***
همش احساس دور بودن می کنم...
احساس روراست نبودن...
احساس میکنم مخفی می کنه یه چیزایی رو ازم...
و متنفرم از این حس... متنفرم...
***
توهم هم دارم...
توهمه رفتن...
***
یه حس قدیمی... دوباره برگشته...
تمایل به آزار...
***
فرار دارم می کنم از خودم...
***
دارن بر میگردن...
می خوام که برگردن آیا؟
***
Hurry up hurry up...
There's no more waiting...
We're still worth saving...
***
Do we ?
***
افکار پراکنده...
خیلی وقت بود که نذاشته بودمشون بیرون اینطوری...
***
I focused on the pain...
The only thing that's real...
***
نمی خام ادامه بدم بیشتر از این...
Hold me close and hold me fast
The magic spell you cast
This is la vie en rose
When you kiss me heaven sighs
And though I close my eyes
I see la vie en rose
When you press me to your heart
I'm in a world apart
A world where roses bloom
And when you speak
Angels sing from above
Everyday words seem to turn into love songs
Give your heart and soul to me
And life will always be
La vie en rose...
خیلی وقته ننوشتم...
با اینکه خیلی اتفاق افتاده...
خیــــــلی...
و منم دارم توی این حجم زیاد از اتفاقا بالا و پایین میشم...
وضعیتم بهتر شده...
ولی هنوز stable نشده...
دوست قدیمی دیدن خوبه :)
دوست قدیمی دوس !
کار (!) هم که خیــــلی خوبه ! خیلی دوس !
اتفاقای خوب و بد زیاد می افتند...
ولی در کل نتیجشون مثبت بوده فعلن...
ببینیم که چی میشه... :)
// گفت حس می کنه که اشتباه کرده... مستقل از همه اتفاقایی که بعدش افتاد... درد می کنه هنوز جای حرفش...
یه خصوصیت عجیب دیگه ای هم که دارم اینه که زیادی امید دارم به همه ! :دی
مثلن...
فکر میکنم سوپرمن طور لحظه آخر میرسه و همه چیزو درست می کنه!
یا مثلن اسپایدرمن طور از سقف آویزون میشه و ...
یا بتمن طور شبونه و تو تاریکی میاد... با همون لباسه نامرئی ای که شبا می پوشید...
یا اررو طور به یه تیر خبراشو میخ میکنه به دیوارم و میره...
حتا تو حموم هم آکوامن طور از زیر آب میاد بیرون...
و می تونم ادامه بدم هنوز...
ولی فلش طور اومد و همه چی رو تموم کرد و رفت...