...یه شب ماه میاد

We found love in a hopeless place.

پیام های کوتاه

۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است



شنیدین میگن "دوری و دوستی" ؟!

خب من کاملن برعکسشم ! یعنی اینکه یکی که ازم دور میشه خب مسلمن دلم براش تنگ میشه و بستگی به اینکه چقدر دوستش داشته باشم این مقدار دل تنگیه متغیره ... !

حالا این دوریه که ادامه دار شه به یه جایی میرسم که این دلتنگیه لبریز میشه ... !

بعد یه مدت (که بازم متغیره نسبت به مقدار دوست داشتن !) تو این حالت لبریز به سر می برم بعد یهو تموم میشه ... !

دیگه دلم نمی خوادش ... تموم میشه دیگه ... 

خالی میشم ... خالی از اون آدم ... خالیه خالی...


فکر می کردم از تو هم خالی شدم ... فکر می کردم ندیدنت حل کرده همه چیو ... فکر می کردم می تونم به همین بی تفاوتیم ادامه بدم و به یه سلام دادن قانع باشم ...

ولی ... نمیشه ... نمیزاری که بشه ... هرچند فکر نکنم خودت متوجه باشی ...

من باید خالی شم ... دست من نیست ... باید بشم ... !


// عکس تکراری ... !


// This pic has a lOt Of meanings ... 


//and if yOu gO... I wanna gO with yOu... and if yOu die... I wanna die with yOu...


//توانایی شو ندارم ... !

منا مهدیزاده




احساس بی هویتی سر تا پای وجودمو گرفته بود... حس می کردم تنها موندم... جدا از همه... به ندرت به کسی اعتماد می کردم و همه ناامیدم می کردن... همه یا ارزش اعتمادم رو نداشتن یا وقتی برای من تو زندگی ه پر مشغلشون نبود... !


به شدت به یه حامی نیاز داشتم... فرشته کوچولو من هی سعی می کرد کمکم کنه... هی منو دوست می داشت و سعی می کرد حامیم باشه ! ولی اون فقط یه فرشته کوچولو بود... یه فرشته کوچولو ه آسیب پذیر... مثل یه چینی ه شکستنی ! 


حس می کردم باید این فرشته کوچولومو بغلم بگیرم و ازش در برابر همه ی دنیا مراقبت کنم ! مواظب باشم آسیبی بهش نرسه... ! بگذریم...


راستش دنبال خدا بین انسان ها می گشتم... یه انسان ! ولی از جنس خدا... به نظرم همه اتسان ها یه سایه هایی از خدا دارند... حالا بعضیا نشونش می دن و بعضیا ها با ماسک های جورواجور این سایه خدایی رو کم رنگ می کنن...


آخرش به التماس افتادم رو به قبله... ازش عاجزانه خواستم که که کوچیک شه... بهش گفتم که بزرگیش تو درک و فهم من نمی گنجه... اگه میشه خودشو تا حد فهم من بیاره پایین...


ازش خواستم یه چیز قابل لمس بشه... یه چیز مادی... یه چیز فانی از پوست و گوشت و استخون ! شاید همه ی این ها به نظر مسخره بیاد ولی من اون لحظه که این خواهش رو می کردم کاملن جدی و درمانده بودم... و خدا اجابتم کرد...


حالا خدا این جاست... توی وجود من... توی پوست و گوشت و استخون من ! این من نیستم که خودکار رو تو دست گرفته و می نویسه... این خداست ! خود خود خدا ! خدا این جاست...توی تک تک نفس هام حسش می کنم... میکشمش توی ریه هام و می دمش بیرون ! خدا این جاست... روی این تخت نشسته و موهاشو بهم می ریزه و به صدای بارون گوش می ده... خدا این جاست... خدا این قطره ی بارونه که به در و پنجره می خوره و انگار داره صدام می کنه... میگه بیا... بیا... کمه راه تو تا من...



// وقتش بود که اینو دوباره بیارم بیرون ... ! : )

منا مهدیزاده




سخته واقعن ... !

آخر هفته ها که دانشگاه نمیرم باز قابل تحمله ... !

عید سخت بود ... ! خوش گذشتا ... ولی خب هی یادت بودم ... !

و حالا تابستون هی نزدیک و نزدیک تر می شه ...

و من نمی دونم بدون تو می خوام چیکار کنم ... !


// که نگارت شوم ...

منا مهدیزاده






تابستون داره نزدیک میشه ...

و همه هیجان زدن ...


اما من نمی خوام که تابستون شه ... نمی خوام که بیاد ...

نه اینکه تابستون رو دوست نداشته باشما ...

ولی ...


// کاش واقعن تابستون کوتاه باشه ...

// anyway... I'll enjOy the beach ... ! : )


منا مهدیزاده





دیگه وقتش رسیده بود ...

وقت یه تغییر ... !

: )


منا مهدیزاده

 

 

به کجا چنین شتابان ... ؟!

کمی آهسته تر ...

بیا دمی بیاساییم ... ! : )

 

 

 

 
// به خاطر شما دوست عزیز آهنگ رو پس زمینه نکردم فقط آپلودش کردم ... ! خوبه الان ؟!‌ :دی
 
منا مهدیزاده






می دونی ... از ماسکم خسته شدم ...

جدیدنا خیلی میفته هی ...

بعد یهو یه "دوست" طور ای نزدیک میشه میگه منا چته ... ؟!

یهو نا خود آگاه یه :دی عه گنده میشم ... ! 

میگم هیچی ... بعد میریم یه چیزی می خوریم ... !

بعضیاشون اما به این راحتی دست بر دار نیستن ...

باهوش ترن شآید ...

یکم بیشتر گیر می دن و اینا ...

نهایتن یه خسته ام و حالم خوش نیست و اینایی می گم و می پیچه قضیه ... !

دوستای جدیدم خیلی خوبن ... خیلی دوستشون دارم ...

ولی گآهی آدم یه دوست عه قدیمی می خواد ...

یکی که یه چیزی بیشتر از ماسک عه پابلیک راجبش بدونه ...

فکر می کردم یه دوست عه قدیمی می تونه همه چیو خوب کنه ...

ولی دوست های قدیمی خیلی بیش تر از حد تصورم ازم دور شدن ...

خیلی دور ...


نمی دونم چه مرگمه دقیقن ...

خستم ... ؟!

افسردم ... ؟!

گشنم ... ؟!

خوابم میاد ... ؟!

عاشقم ... ؟!

تنهام ... ؟!


یا یه عالمه ازین چیز ها که مردم می گن ...
نمی دونم واقعن ...
سردرگم ام شآید ...



منا مهدیزاده