چشمهامو میبندم...
فرفرهها پشت پلکهام رژه میرن...
میچرخن... میچرخن... میچرخن...
حس گذر زمان رو بهم میدن...
زمانی که لحظه به لحظهاش ارزشمنده...
مثل دونههای شن که از توی ساعت شنی میریزن پایین...
ولی فرق فرفرهها با ساعت شنی اینه که یه مفهوم بینهایت دارن...
ولی در عین حال متناهی...
می چرخن و میچرخن و میچرخن...
طوری که انگار تا ابد قراره ادامه داشته باشه چرخیدنشون...
ولی یهو شل میشن... میفتن...
چیزی که به نظرت ابدی میومد یهو متناهی میشه...
تموم میشه...
از بین میره...
چشمامو میبندم...
و فرفرهها میچرخن و میچرخن و میچرخن...