امروز یه رنگین کمون دیدم ...
نه ازین رنگی کمونای توی کارتونا که کمانین ها ... نه ...
از همون رنگین کمون هایی که وقتی بچه بودم تو آسمون بودن ...
از همونایی که بابام ماشینو به خاطرش کنار میزد و ما سه تایی می رفتیم نگاش می کردیم ...
مامانم دستمو می گرفت ... دونه دونه رنگاشو نشونم می داد ...
بعد برام تعریف می کرد که چطوری ساخته می شه ...
این رنگین کمون از کوه های قرمز شروع میشد ... رنگاشو دونه دونه مرتب و منظم رو هم می چید ... و تهش به آبی عه آسمون می رسید ...
مثل این کارتونا نبود که از یه جا شروع شه و یه جا دیگه تموم شه ...
از بی نهایت شروع میشد ... و به بی نهایت می رفت ...
منم نشستم و ساعت ها بهش نگاه کردم ...
کلی خیال بافی کردم که اگه بودی ... چه ها که نمی کردیم ...
با رنگین کمون می دویدیم ... می پریدیم ... سر می خوردیم ...
خیال های ساده ...
خیال ...
// هر چی گشتم عکسی شبیه رنگین کمون امروزی رو پیدا نکردم ...