تعطیلات عید فطر بود ... داشتم هی ازین وبلاگ به اون وبلاگ می پریدم ...
تا یه لینک با اسمه "کمی تا قسمتی طنز" رو زدم ببینم چیه ... !
یه وبلاگی باز شد ... پست آخرشو خوندم ...
بد نبود ... ولی خیلی عالی هم نبود ...
خلاصه که چشممو نگرفت و بستمش ... ! :دی
بعدن یه "آیدین همتی" نامی هم اومد این جا و کلمات قلمبه سلمبه ای زد که سر در نیاوردم ... ! :دی
منم رفتم تو وبلاگ ایشون که دیدم عه ! همون "کمی تا قسمتی طنز" عه که ... !
در همین راستا دوباره بستمش ! چون چشممو نگرفته بود دفعه قبلش دیگه ...
بعدن تر یه بار نشستم فشنگ و جقلان رو از وبلاگ کمند خوندم ...
یه شخصیت "آیدین" نامی بود که هی مسخره می شد اون وسط ...
از تو نظرات فهمیدم که گویا از همون "آیدین همتی" نامی که قبلن اشاره کرده بودم برداشت شده ...
به همین علت گفتم برم یه بار دیگه این وبلاگشو ببینم شاید خوشم اومد ... !
(جا داره اشاره کنم که من ازین سوابق زیاد دارم ... ! یعنی وقتی از چیزی / کسی در نگاه اول خوشم نمیاد به احتمال ۹۰ ٪ بعدن که بشناسمش خیلی باهاش حال می کنم !)
خلاصه که رفتم و یه پستی به اسم "ممدم" (که البته تیکی هم بر سرش داشت) بود که توش اشاره ای به داستان خانه سالمندان داشت ...
منم نشستم خوندم بسی حال کردم ... !
بعد هم که کولاکی بود که سپیده آفرید با این داستانش ... !
خلاصه بسی لذت بردیم و اینا ...
در همین راستا تصمیم بر این شد که بشینم از اوله کار بخونم ببینم این داستانا از کجا شروع شده و چی شده به اینجا رسیده و کلن چیه ؟! کیه ؟! کجاس ؟! کیه ؟! کیـــه ؟!
و پس از ۳ روز تلاش شبانه روزی خوندم کلشو ...
حالا یه سری حرف می خوام بگم ... (علاوه بر این همه چیزایی که گفتم ... !)
درسته که قرار بود این مدل جدید وبلاگم بیشتر نوشته های کوتاه باشه و از این مدل نوشته های حرف زدنی پرهیز کنم توش ...
(البته شما نمی دونین که این قرار بود ... چون با خودم قرار بود ... به کسی نگفته بودم که ... ! یعنی اگه این خط بالا رو نمی گفتم متوجه نمی شد کسی ... ولی خب که چی ؟! :{)
به هر حال اینکه به نظرم ارزششو داشت ...
یک طنز از اسمش و مطالبش و همه جاش هی "طنز" می باره ...
ولی چیزی که جذب ام کرد طنز نبود ...
چیزی که جذبم کرد "یک طنزی ها" بودن ...
آدم هایی که با هم هیچ آشنایی قبلی ای نداشتن ... و همشون زیر پرچم یک طنز جمع شدن ...
کیانا ای که گویا معروف به جلبک است ...
پرنیان ای که "دوستت دارم" ها را سهم فراموشی نمی داند ...
و البته ماه را هم خاموش می کند گویا ...
پویا ای که هی عاغا عاغا می کند ... هی ... !
بهار و جملات بهاری اش ...
مهتاج بانو ... (من به بانو ارادت خاصی دارم ... نمی دونم چرا تا مهتاج رو نوشتم بانو خودش اومد ... ! شاید به مهتاج هم ارادت خاصی داره ناخودآگاهم ... !)
سپیده و کولاک اش ...
و بهزاد ای که حرف هایش فرا تر از حد فهم ماست ... !
و در آخر هم خود آیدین ، حمیدرضا ، محمد ، علیرضا و آقایان داریوش کمالی ... !
آدم هایی با سلیقه های متفاوت ... شخصیت های متفاوت ... زندگی های متفاوت ...
که همه دور هم جمع می شن ...
و واسه خودشون تشکیل اجتماع می دن ... !
یک طنز فقط یه وسیله بود ... یه وسیله واسه جمع کردنه این آدما دور هم...
وقتی قراره که یه سری آدم دور هم جمع بشن چه دلیلی بهتر از خنده ... ؟!
به هر حال که خواستم با این پست حمایت کنم از این ایده قشنگ ... !
// پیشاپیش هم تولده یک طنز مبارک ... ! :]