دخترک کوچک ۵ سالهای بود...
چشمانش از وحشت گشاد شده بود
لبهایش لرزان بود
دوان دوان به اتاق تاریک پناه آورد
در سایه خود را جمع کرد
و دستانش را روی گوشهایش فشار داد...
فشار داد...
فشار داد...
آرزو میکرد دستانش ذوب شوند و راه گوشهایش را ببندند...
دخترک بیش از حدی که باید میشنید...