اولین روز دانشگاه ...
چقدر من دلم تنگ شده بود واسه همه چی ...
املتای زیرج ...
ولو شدن رو پله های سایت ارشد ...
عمو سلفی ...
بستنی شاد ... (با اینکه من نرفتم ... ! :)) منطق داشتم خب ... :{ ولی چقد با آبولیان حال کردم ... کاش بقیه استادامم همین قد خوب باشن ... ! :دی)
هی بچه ها بگن منااا خیلی وقته ندیدمت ... ! بعد کلی سلام علیک کنیم ...
به استادا سلام کنم بگن چطورین خانوم مهدیزاده ؟ چه خبر ؟ تابستون خوب بود ؟ چیا برداشتی این ترم ؟! ترم پیش چیکار کردی ؟! ...
آخرشم با بچه ها از دانشکده بریم تا در ۱۶ آذر ...
جلو مترو انقلاب ازشون جدا شم ...
پیاده دوباره از کنار دانشگاه رد شم ...
توی لاو گاردنو از پشته نرده ها دید بزنم ...
یه نگاه به سر در بکنم که دیگه بسته شده ...
و سر قدس بالاخره دل بکنم و برم خونه ...
تو تابستون کلی از جلو دانشگاه رد شدما ...
چند باریم رفتم سر زدم ... فنی هم رفتم ...
ولی جدی حس و حاله الانو نداشت ... خر پر نمی زد اون موقه توش ... :))
دلم کلی تنگ شده بود ...