...یه شب ماه میاد

We found love in a hopeless place.

پیام های کوتاه



نمی دونم حال این روزامو چجوری توی کلمه جا بدم ...

توانایی حرف زدنمو از دست دادم ...

خیلی وقته ... خــیــــلی وقت ...


یادمه که قبلن چه بی محابا می نوشتم ...

فکر های بدون ترتیب ... پرت و پلا ... مستقیم از مغزم فوران می کرد ... می پاشید روی کاغذ ...

مهم نبود کی ببینتشون ... مهم نبود چه فکری راجبه من بکنه ...

افکاره "private" برام قابل درک نبود ...


حالا "فواره" طور عه افکارم تبدیل شده به یه "باتلاق" طور ...

افکار به جای اینکه بپاشن بیرون آروم آروم بالا و پایین می رن ...

ولی می ترسن که بیان بیرون ...

می ترسن که به دست ها نزدیک شن ...

از کلمه شدن می ترسن ...

از دیده شدن می ترسن ...

از "public" شدن می ترسن ...


نمی دونم از کجا شروع شد ... نمی دونم از کی شروع شد ...

نمی دونم چی شد که ترسیدم ...

از نزدیک شدن ... از دوست داشتن ...


شاید بعضی وقتا یه ساختمونه بزرگ برای خودت می سازی ...

شاید بعضی وقتا انقدر "باور" عت زیاده که فکر می کنی همین "باور" برای پایه های ساختمونت کافیه ...

شاید بعضی وقتا این ساختمونه "به ظاهر محکم" عت فرو می ریزه ...

شاید بعضی وقتا اونقدر شدید و سریع پودر میشه که حتا نمی فهمی "خاکستر" طور عش رو کی "باد" برد ...

خیلی آسون ... خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی ... آسون ... ساده ... !

شاید بعضی وقتا همین می تونه دلیل باشه ...

شاید ...

شاید ...

شاید ... !

نمی دونم ... مطمعن نیستم ... خیلی وقته معنیه "اطمینان" رو فراموش کردم ... !


// All by myself ...


منا مهدیزاده

نظرات  (۳)

۱۹ تیر ۹۳ ، ۰۱:۱۰ مسیحا اشراقی
سلام. 
اول راجب آخر متنتون؛ مطلب "آقای روانشناس" رو بخون تو وبلاگ حقیر؛ اگر دوست داشتید...

دوم اینکه به فال نیک گرفتن اتفاقات در تحلیلشون ثمره ی بهتری داره؛ بالفرض شما این وقفه در نوشتار رو می تونید بذارید به حساب ثباتی که در حال شکل گرفتن در افکار شماست... تمام چیزهای غیر ضروری فوران کرده بیرون و حالا شما با اون اصلی ها، با اون اساسی ها، باید درگیر بشید...
و باز فوران شروع میشه...
برای قسمت آخر جرفم، حاضرم تضمین بدم!
پاسخ:
 مشکل نوشتن نیست ... توانایی "حرف زدن" عه ... توانایی عه "اعتماد کردن" عه ...
سخته توضیحش ...
و مسلمن هم بر می گرده به تغییر من ...
من عوض شدم ... طرز فکرم عوض شده ...  شخصیتم تغییر کرده ...
فوران شروع نمی شه ... چون من دوباره اون آدم سابق نمی شم ...
 
"به فال نیک گرفتن" شاید مناسب نباشه این جا ...
چون یه تغییریه که اتفاق افتاده و جزئی از شخصیته منه ...
خوب و بد براش تعریف نمی شه ...
ــــــــــــــــــ
مطلب آقای روان شناس رو خوندم ... ارجاعتون میدم به چند پست قبل "بیا ... کمه راهه تو تا من ... "
و کارت به جایی میرسه که از باورهات میترسی.......
پاسخ:
ترس ... !
ترس بدترین دشمنه باوره ... !
: )
۲۰ تیر ۹۳ ، ۱۶:۴۶ سیمین فراز
نترس خدا با توست خیلی وقته با توست !

سرت را بالا بگیر به سقف اتاقت خیره شو خدارا پشت آن میابی .
پاسخ:
آن پشت ... ؟!
خدا از رگ گردن به من نزدیک تر است ... : )

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی