به دیوار تکیه داده ام... از بلندگو صدای قرآن می آد... صدای دویدن و جیغ کشیدن بچه ها و بگو و بخند آدم ها باعث می شه که فقط یه همهمه ی مبهم از صداهای اطرافم بشنوم... به استکان چای کمرنگ توی دستم نگاه می کنم... یه قطره اشک از چشمام سر می خوره و میاد زیر گردنم... به یاد چای هاش که بوی گلاب می داد...